بسم الله الرحمن الرحیم

در جواب به علی مطهری که حماقت و بی ادبی اش به آنجا رسیده که به جانبازان دفاع مقدس جسارت میکند و بدن شریف انان را به تمسخر میگیرد...

مي‌خواهم درباره‌ي علي مطهري "بي‌عقل"، "بي اخلاق" و "بي‌ادب" چند خطي بنويسم. از به کار بردن اين صفات هم قصد بسيار مهمي دارم. اصلاً هم قرار نيست که به بحث رد صلاحيت آقاي هاشمي بپردازم. چون در آن که بحثي وجود ندارد. همه‌چي واضح است و حتي خود مطهري‌ها هم مي‌دانند که قصد داشتند مثل گرگ از يک "مهره ی سوخته" به هر ضرب و زوري هم که شده است استفاده کنند و دوباره خودشان را به آرايش سياسي کشور بياورند. يعني خودشان هم مي‌دانستند که ديگر اساساً وجود خارجي و داخلي و وسطي و غيره ندارند! الحمدلله وقت اين نوع بازي‌ها گذشته و اينها بايد به فکر دايي و خاله بازي ديگري باشند. «دايي بازي» را براي مطهري‌هاي از کاسه‌ي آش داغ‌تر گفتم و «خاله‌بازي» را براي "دختر امام"هاي جعلي. چرا جعلي؟ چون دختر امام و پسر امام که به اين نسبت‌ها نيست. فرزند امام هرآنکسي است که پايبند به راه امام باشد و پشت سر انديشه‌هاي امام حرکت کتد. پسر امام سيدنصرالله است و دختر امام «ايات القرمزي» شاعر. اين روزها هم در اين کشور و در دنيا امام آنقدر دخترها و پسرهاي عزيز دارند که حساب ندارد. در کشورهاي ديگر و در کشورهاي مسلمان و حتي بلاد غرب هم که الي ماشاالله. پس دوستان لطف کنند و خودشان را با هزار ضرب و زور به امام وصل نکنند! درباره‌ي انتخابات همين را مي‌گويم و مي‌روم سر بحث خودم. اينکه: با تمام انتقادات اساسي‌اي که به آقاي هاشمي دارم بايد اذعان کنم که نمي‌توانم به خاطر رفتاري که از ايشان بعد از رد صلاحيتشان ديدم تشکر نکنم! البته اين را هم از نظر دور نمي‌داريم که امکان دارد چند وقتي دگر با چهره‌‌ي ظاهريِ معقول‌تر و دوست‌نمايانه‌تر ولي با چهره‌ي درونيِ انتقام‌جويانه‌تري دست به کارهايي بزنند و باز هم همان روال قبلي را در دشمني با آرمان‌ها و ارزش‌هاي انقلاب پيش بگيرند. اما بالأخره همين که در اين دوره به قانون مقدار احترام گذاشتند و کشور را به التهابات احتمالي دچار نکردند جاي شکر را دارد!

اما در مورد علي مطهري: گاهي از اوقات معناي بعضي از واژه‌ها و کلمات در جاي مخصوص خودش به کار نمي‌رود. مثل "بي‌عقل"، "بي‌اخلاق و " بي‌ادب". مثلاً اگر يک پسر پايش را به صورت گستاخانه جلوي مادر و پدرش دراز کند را مي‌گوييم "بي ادب". يا اگر فردي در حين صحبت با کسي تخمه بخود يا آدامس بجويد را مي‌گوييم بي ادب. براي "بي عقل" و "بي اخلاق" هم مثال‌هاي فراواني است. مثلاً اگر کسي بخواهد نماز را بالا ببرد و در چشم مردم بزرگ جلوه‌اش بدهد ولي براي بزرگ جلوه دادن نماز بيايد روزه يا امر به معروف يا چيزهاي ديگر را از سطح خودشان پايينتر بياورد به او مي گويم تو اساساً بي عقل و احمق هستي(خدا به ما رحم کند وقتي آدمي احمق بخواهد براي بالا بردن يک منکر مثل تهمت و دروغ و غيره نماز را پايين بياورد. در اين صورت بايد بر صورت آن فرد خاک پاشيد و برايش فاتحه خواند. اين مرتبه از بي عقلي آنقدر بالاست که من هنوز اسم دقيقي برايش در اين نوشته متصور نشده‌ام!). اما نمي‌دانم چرا هنوز جا نيفتاده است که وقتي يک آدم بي ادب و بي عقل و منطق و بي اخلاق، به مفهومي از مفاهيم دفاع مقدس‌مان جسارت مي کند و پاهايش را به صورت بي‌شرمانه و ابلهانه جلوي مفهومي مثل جانباز بودن و رزمنده بودن و ايثار و فداکاري و جهاد دراز مي‌کند و در همان حين با دهن آلوده به "تفکراتِ خشک‌مغزانه‌اش" به اينها جسارت و بي ادبي مي‌کند نمي‌توانيم بلند-بلند بگوييم ابله! بي ادبِ نافهم! اگر با فلان مسئله مشکل داري چرا با ادبيات دفاع مقدس ما بازي مي‌کني؟ اي کاش عيب ديگري از آقاي جليلي مي‌گرفتي. مثلا مي گفتي چرا دماغت بزرگ است؟! يا مثلا ميگفتي تو چرا هيچوقت نمي‌خندي؟! يا مثلا تو چرا اينجوري لباس ميپوشي؟؟ يا.. يا...يا... . چرا بايد به پاي جليلي چنگ بزني؟ پايي که همين ديروزها بود که به خاطر تو از دست دادَش. روزهايي که نمي‌دانم تو و امثال تو در کدام خانه و اتاق پنهان شده بودند تا از جهاد و دفاع فرار کنند او و امثال او داشتند جانشان را براي دفاع از کشور و اسلام و انقلاب بذل ‌‌مي‌کردند. راستي بيا و از آن روزها بگو! کجا بودي وقتي سعيد جليلي‌ها در کربلاي يک و دو و سه و چهار و پنج، در والفجر يک و دو و سه و چهار و پنچ و شش و هفت و هشت و .... اصلاً خسته نشدي از اين همه کربلا؟؟ از اين همه والفجر؟؟ کجا بودي وقتي جليلي‌ها در اين همه کربلا جنگيدند و تو در پستوي خانه‌تان داشتي هواپيماهاي جنگي را از توي تلويزيون نگاه مي‌کردي؟ چه جالب! خودم جواب خودم را دادم! چرا آن روزها داعيه‌ي دفاع از اسلام و انقلاب را نداشتي؟ چرا آن روزها براي انقلاب ارزش قائل نبودي؟ ديده‌ام کساني که خيلي از تو کوچکتر بودند هم به جبهه رفته‌اند و نمونه‌اش دايي خودم که حداقل ده سال از تو کوچکتر بود و به جبهه رفت و به شهادت رسيد... اما تو کجا بودي که امروز آمده‌اي و مثل "زورو" مي‌خواهي همه‌جا باشي و درباره‌ي همه‌چي نظر بدهي و خودت را صاحب همه‌چي مي‌داني؟

دوستان! اصلاً بحث بر سر جليلي نيست. به خدا بحث بر سر جليلي و انتخابات نيست. امروز بحث ما چيزي فراتر از اينهاست. چيزي که انقلاب ما براي آن آمد و براي آن جليلي‌ها شهيد شدند و مجروح شدند و بعضي‌هاشان با دردها و زخم‌ها و يادگاري‌هاي جنگ بين ما ماندند. "اخلاق"، بحث ماست. چيزي که ما مکلفيم آن را در رابطه با يک آدم لاقيد و بي‌اخلاق هم مراعات کنيم. چه برسد به اينکه بخواهيم به پيشکسوتان عرصه‌ي مبارزه و جهاد و خون و شهادت جسارت کنيم و آنها را مسخره کنيم. چه برسد که بخواهيم با پاي قطع شده‌ي جليلي... به خدا نوشتنش براي من هم که سال‌ها از قافله‌ي جنگ عقب مانده و هميشه آرزو داشته که کاش در آنها سال‌ها بود تا شهدا را و رزمندگان را درک مي‌کرد سخت است. سخت است که ببينم امام مي‌گفت من دست رزمندگان را مي بوسم و دوست دارم در قيامت با شما مشهور شوم ولي يک آدم احمق بيايد و با پاي از دست داده‌ي جانبازي بازي کند و به سخره بگيردش.بس است اين‌همه رويي که به فتنه‌گرها داده‌ايم و امروز کارمان به جايي رسيده که جانباز ما را مسخره ميکنند... شايد اگر به جليلي و به رزمندگان فحش هم مي‌داد و به آن‌ها مي‌گفت شما بي عقل هستيد و فحششان مي‌داد اينقدر ناراحت نمي شدند که الآن شده‌اند. من که کنار جليلي عزيز نيستم اما مطمئنم با شنيدن اين حرف‌هاي ابلهانه و بي‌مغزانه حتما در اين چند روز لااقل چندباري را بغض کرده و نمِ اشکي ريخته... والله که سخت است. اگر خودِ من پايم را در يک حادثه‌اي از دست بدهم و کسي بيايد پاي من را مورد تمسخر بگيرد شب‌ها و روزها از فکرش رها نمي شدم و ناراحتم مي‌کرد. چه برسد به اين که کسي پايش را در قدمگاه حضرت زهرا و اباعبدالله جا گذاشته باشد و براي همين آدم که دارد مسخره‌اش مي‌کند پايش را از دست داده باشد و هميت آدم بيايد و آن پا را مسخره کند. به خدا که بغض دارد....

آقاي مطهري! تو ديگر تمام شدي. يعني يقين بدان که ديگر تمام شدي. تا به حال هرچقدر که از بزرگي و متانت و شخصيت شهيد مطهري عزيز سوءاستفاده کردي و خودت را به ضرب و زور اين‌جا و آن‌جا مطرح کردي، ديگر بس است. تو آنقدر در بي اخلاقي و بي ادبي غرق شده‌اي که شکل و شمايلت هم دارد به ديوانه‌ها مي زند. اين حقيقتي است که انکار ناشدني است. اگر بروي از علماي اخلاق و معرفت بپرسي به تو حتما مي‌گويند که گناه و بي اخلاقي و بي ادبي و شکستن حرمت‌ها، در زندگي و حتي در چهره‌ي آدم آثار وضعي دارد. به تو پيشنهاد مي‌کنم خودت خودت را از سياست کنار بکش و برو در خلوتت و براي همه‌ي اين سال‌ها که مشغول به تمسخر ارزش‌ها و انقلاب و پيشکسوتان عرصه‌ي جهاد و شهادت بودي به توبه بپرداز. که اگر خودت خودت را کنار نکشاني مردم بدجور به کنار مي زنندت... مردم ما -برخلاف تو- با بعضي چيزها اصلاً شوخي ندارند. ما شوخي نداريم. شوخي ن د ا ر ي م آقاي مطهري. اقاي قانون‌گذار قانو‌گريز! آقاي بي ادب! آقاي بي اخلاق! ما با بعضي چيزها اصلا شوخي نداريم... اين را بفهم...


این بعدالتحیرها ربطی به نوشته ی بالا ندارد.

۱- انشاالله همه چی درست میشود. غصه نخور....

 

+ تاريخ دوشنبه ششم خرداد ۱۳۹۲ساعت 14:44 نويسنده جوادآقا |




بسم الله...

دو هفته ای را جنوب بودیم و کلی اتفاقات خوب برامان افتاد. کانال کمیل را برای اولین بار دیدیم و نهر خین را برای بار اول زیارت کردیم و با صحبتای محمد احمدیان عزیز آتیش گرفتیم. امسال ۳بار رفتم شلمچه، ۲بار دهلاویه، و دو روز را در معراج شهدا سر کردم. دفعه ی اول که میخواستیم برویم طلائیه، نشد. یعنی بین راه هوا طوفانی شد و خبر دادند که در طلائیه طوفان شن شده. تا اتوبوس دور زد همه ی بچه ها زدند زیر گریه که: شهدا ما را راه ندادند. تا دو ساعت گریه بود و گریه. اما با کاروان دوم رفتم طلائیه. حیف شد که بچه های اتحادیه ی انجمن های اسلامی از طلائیه جا ماندند، خیلی حیف شد.

این راهیان با راهیان های سالهای قبل تفاوتهای خودش را داشت. یک معرفت و یک نگاه جدیدِ دیگری را به من داد. تصمیمات تازه ای گرفتم و نیروی جدیدی. خاطرات تازه ای از شهدا شنیدم که تا به حال نشنیده بودم. خاطراتی که خیلی با دلم بازی کردند.

قصه ی فکه ی امسال با دلم یک جور دیگر بازی کرد. بار اول که رفتم فکه، خیلی داغ بود.. رملها آتیش گرفته بودند. کفشها را کندیم و راه افتادیم. همان ۲۰-۳۰متر اول بعضیها رفتیم و کفشهامان را به پا کردیم؛ انصافا حق هم داشتیم، چون رملها واقعا آتیش گرفته بودند. بعضیهامان فقط به پوشیدن جوراب بسنده کردیم و راه افتادیم؛ اما باز هم سخت بود، خیلی سخت بود. بالأخره آتیش بود؛ به این راحتی خلاص نمیشدیم از داغی ش. بعضیهامان یک لنگه از کفش رفیقمان را قرض گرفتیم که بتوانیم خودمان را تا مقتل برسانیم. اما باز هم سخت بود. عده ای مان هم همانجور با پای برهنه راه را آمدند؛ اما چه آمدنی؟! چندبار زمینگیر شدیم و نشستیم. میدانی زمینگر شدن یعنی چه؟ من نمیدانستم ولی آن روز فهمیدم. بچه ها یکی یکی می افتادند روی زمین و ... وای! ای خدا! اگر ذکر "یارقیه" نبود نمیتوانستیم آن راه را طی کنیم.

اگر از این دوهفته فقط قصه ی فکه را بخواهم ره آورد این سفر بدانم برای کافی است. خلاصه شده ی قصه ی فکه میشود این: جانم فدای رقیه ی ۳ساله ی اباعبدالله... چه سختی ای کشیدی تو ای شیرزن اباعبدالله... ما کم آوردیم خانوم جان. شما چطور تحمل کردی؟ تازه، فقط همین که نبود؛ خار هم بود، آتیش افتاده به دامن هم بود، دوری بابا هم بود، سیلی هم بود...، کتک هم بود...،   دیگه نمیتوانم بنویسم خانوم جان....

رفقا! به شهدا خاینت نکنیم. شما را به جان مولانالمهدی به شهدا خیانت نکنیم.

به قول تو حرف دارم، ولی "کلمه" ندارم... کم آوردم

+ ضمناً یک اتفاق جالب دیگر هم امسال در راهایان نور برایم افتاد. آن هم این بود که یکی از دزدهای گرامی پول لازم داشتند و گوشی ما را دزدیدند و ما را از زندگی و کار و همه چی انداختند! ضمن اینکه دعا می کنیم که مشکل کار همه ی جوانان حل بشود دعا می کنیم که گوشی ما را برگرداند! البته جسارت نشود به ایشان! گوشی ما که ارزشی ندارد؛ از گوشت سگ حلالتر! نوش جانش!





+ تاريخ سه شنبه ششم فروردین ۱۳۹۲ساعت 17:27 نويسنده جوادآقا |




بسم الله...


زندگی را دوست دارم؛ اما نه آنقدر که آلوده اش شوم. حسین وار زیستن و حسین وار به شهادت رسیدن را دوست دارم...
شهید محمدابراهیم همت



+ تاريخ پنجشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 13:47 نويسنده جوادآقا |



بسم الله...
+

خبر رسيده که حرکتمان انشاالله 29م همين ماه است. پارسال هم همين حدود بود که حرکت کرديم. اين را مي‌دانم که شب عيد آنجا بوديم و با خاطرات شهدا خنديديم و گريه کرديم. و اين را هم مي‌دانم که همان شب بود که خبر شهادتم را به مادرم دادند. امسال قرار است اگر شد براي خودم سالگرد شهادت بگيرم. چه کنيم خب؟! دلمان به همين ادا و اطوارهامان خوش است...
+
روز عيد توي شلمچه بوديم. روي خاک‌هايش –بزرگ- نوشتم:
شهدا! آمديم، نبوديد، رفتيم. توي شهرها منتظريم... شهدا کريم اند. اين را بارها به رفقا گفتم.
+

پارسال با صادق محمدزاده توي طلائيه بوديم و حال خوشي نداشتيم. صادق سرش روي شانه‌ي من بود و مي‌گفت جواد! کاش مي‌شد هميشه توي طلائيه ماند و نرفت. نرفيتم. يعني حداقل براي مدتي مانديم و نرفتيم. «ما» از اتوبوس‌ها جا مانديم! به صادق مي‌گفتم خدا لعنتت کند که ما را از اتوبوس جا انداختي!
+
شهدا کريم‌اند. کاش مي‌شد بعضي حرف‌ها را نوشت...
 
+ تاريخ یکشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 2:4 نويسنده جوادآقا |


بسم الله...
بخشی از وصیتنامه سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی

ای مردم نادان، ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است در اجتماع پیشرو باید در باره شهیدان کلمه اموات از زبانها و از اندیشه‌ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید: «وبل احیاء عند ربهم یرزقون». فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید و من براساس«اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم. مسلما در راه امر به معروف و نهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید...

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . 

1- (حذف شد!)
2- يادم باشد وصيت‌نامه‌ي شهيد برونسي را چندبار بخوانم. و کلماتي که کج کرده‌ام را راست کنم. کلمه‌هايِ «نادان»، «شهادت براي شما جا نيفتاده است»، «و بل احياء عند ربهم يرزقون»، دوباره مردم «نادان» و «تحمل کنيد و بر عزم راسختان پايدار باشيد» را مي‌گويم...
3- من که عرضه ندارم کل زندگي‌ام را وقف شناساندن شهدا به خودم و ديگران کنم، امّا اگر شما توانستيد - که البته اصلاً «توانستيد» نداريم، چون شناساندن اين اعجوبه‌ها وظيفه‌اي شرعي است- کل زندگي‌تان را وقف اين اولياءالله کنيد...

4- حذف شد!

  
+ تاريخ پنجشنبه دهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 11:31 نويسنده جوادآقا |

روي بعضي -شما بخوانيد خيلي- از موسيقي‌ها بايد اساساً تف کرد! از بس که لجن و کثيف و خنک اند! از بعضي‌هايشان بايد روي برگرداند. و روي بعضي‌هاشان را بايد بوسيد. حتي مي شود با آن‌ها عکس يادگاري هم گرفت! اين موسيقي که براي امام رضا ساخته شده همين‌طوري است. بايد رويش را بوسيد با او عکس يادگاري هم گرفت. خيلي خوب است وقتي مي‌گويد: شاه پناهم بده.... 

 

+ تاريخ چهارشنبه نهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 0:55 نويسنده جوادآقا |
بسم الله...

خاطره‌اي از حضرت آيت الله خوشوقت...

مشهد بودم که خبر رحلت حضرت آيت الله خوشوقت را شنيدم. البته از چندوقت پيش که در مسجد براي نمازشان حاضر شدم و ديدم که نيستند و فهميدم که کسالت دارند مدام دعا مي‌کردم که خدا کند اتفاقي نيفتد... و شد آنچه که شد. و من باري ديگر بر خود لرزيدم که:جواد! مرگ خيلي نزديک‌تر از اين حرف‌هاست که تو گمان داري...و آه من قِلَّه الزّاد...

من از حضرت آيت الله خوشوقت خاطره ي خيلي زيادي ندارم به جز چند نماز جماعت و يک بار صحبت حضوري با ايشان. و البته اين را هم مي‌دانم که خيلي‌ها بوده و هستند که دوست داشته‌اند ايشان را از نزديک ببينند و گفتوگويي کنند و نداشته‌اند؛ و من دارم. از اين اتفاق هم خوشحالم و هم ناراحت. دريغ‌گوي خودم هستم که لياقت درک بيشترِ حضورشان را نداشتم.

آيت الله خوشوقت نمازهايشان را با تأخير اقامه مي‌کردند؛ مثلاً حدود 15دقيقه بعد از اذان. اکثر شب‌ها -شايد هم همه‌ي شب‌ها- بعد از نماز ذکر مصيبتي است و گريه‌اي. گل سر سبد اين جمع هم خود حاج‌آقا بودند که هميشه حضور داشتند و همراه با ديگران گريه مي‌کردند. يک نماز صميمي و يک گريه‌ي صميمي. من که چندبار پشت سر ايشان نشسته بودم با ديدن تکان خوردن شانه‌هاي ايشان گريه‌ام بيشتر مي‌شد. و الحق که ديدن علما چشم آدم را نوراني مي‌کند. چون با ديدنشان احساس مي‌کردم به خدا نزديک‌تر شده‌ام. و اين يک شعار نيست. او واقعاً خدايي بود. آرام بود. مصداق "الا بذکر الله تطمئن القلوب"...

يکبار بعد از نماز و روضه رفتم و کنارشان نشستم. ايشان هرشب بعد از نماز و روضه کارشان اين بود که بنشينند و جواب سؤالات يکي-يکيِ جوانان را بدهند. خيلي جالب است؛ عالمي بزرگ و با اين درجه از علم و فقاهت و مراتب علمي، مي‌نشستند و با جوانان 12-13 ساله و 20-30ساله صحبت مي‌کردند. هرکس سؤالي داشت مطرح مي‌کرد و حاج‌آقا با همان صداقت و سادگي مخصوص اولياءالله جواب همه را مي‌داند.

صحبت کردن در محضر ايشان سخت بود، اما اين جرأت را به خودم دادم و از بين جمعيت صدا زدم:حاج آقا!

-بله!(با همان سادگي و آرامش خاص اولياءالله...)

سعي کردم تا مي‌توانم در سؤالم مظلوم‌نمايي کنم و براي خودم توجيهي پيدا کنم براي گناه کردن و غافل بودن و کثافت‌کاري‌هايم! گفتم:

-حاج آقا در اين شرايط که شيطان تمام نيروهايش از انس و جن را تجهيز کرده تا ما جوانان را گمراه کند ما بايد چطور جلوي شيطان بايستيم و گناه نکنيم؟ خودتان مي‌دانيد که شرايط خيلي خيلي سخت است حاج‌آقا! چکار کنيم تا گناه نکنيم و پاک بمانيم؟!

-خدا قدرت گناه نکردن را به همه داده. گناه نکنيد!

تمام! خاطره‌ي من از حاج‌آقا تمام شد. با همان صداقت و سادگي خاص اولياءالله چنان زدند توي دهنم که هنوز احساس کوفتگي مي‌کند صورتم! تا من يادم باشد که دنبال بهانه براي کثافت کاري‌هايم نداشته باشم...

حالا فقط حسرت اين را مي‌خورم که چرا اينقدر بي‌لياقت و بدبخت بودم که از حضورشان استفاده ي درست و حسابي‌اي نکردم...

انشاالله به قول حضرت آقا روحشان از اين به بعد دست ما را خواهد گرفت...

براي شادي روحشان فاتحه‌اي و صلواتي را محضر حضرت زهرا هديه کنيم...

کليپي صوتي در سايت خامنه‌اي.آي.آر براي ايشان



اين مطلب تشکري قلميِ ضعيفي است از وحيد جليلي عزيز. اين متن را چند هفته پيش براي وبلاگم نوشتم. گفتم به کناري بگذارش تا همراه با مناسبتي در وبلاگ قرارش دهم. چند روز پيش که خبر ديدار دست‌اندرکاران جشنواره مردمي فيلم عمار با رهبر عزيز را شنيدم به شدّت خوشحال شدم و اين زمان را بهترين زمان براي منتشر کردنش يافتم. هوشمندي حضرت آقا در رابطه با ديدار با عماريون -و البته ديدار نکردن با فجريون عزيز!-  در شرايطي که از اختتاميه‌ي جشنواره فيلم فجر چند روز بيشتر نگذشته است هم بسيار تا بسيار جالب و در خور توجه است.

اين نوشته تقديم مي‌شود به وحيد جليلي عزيز

   بعضي آدم‌ها هستند که من زندگي فرهنگي‌ام را مديون آن‌ها هستم. به همين دليل آن‌ها را به شدّت دوست دارم. يکي از آن‌ها وحيد جليلي است. آدم بي‌قراري که صبح و شب خودش را وقف انقلاب کرده و هر جا که جمعي باشد مي‌نشيند و با آن‌ها حرف مي‌زند . نزديک به دو دهه کار مطبوعاتيِ جدّي او را صاحب ذهن خلّاق و قلم هوشمندي کرده است. نظرات او درباره‌ي مديريت فرهنگي نظام فرهنگي انقلاب حرف‌هاي نو و جديدي است. وحيد جليلي موضوعات جديد را به خوبي تحليل مي کند و نگاهي دارد که خيلي‌ها ندارند. به شدّت دلداده‌ي انقلاب است و اصلاً برايش مهم نيست اگر بعضي‌ها به خاطر پايبندي‌اش به ارزش‌هاي اسلام و انقلاب به تمسخر بگيرندش.

    جشنواره‌ي فيلم عمّار را خيلي‌ها مسخره کردند و خيلي از بزرگان هم حمايت. نام آن‌ها که مسخره کردند را نمي‌آورم چون مي‌دانم در تاريخ انقلاب هم نامي نخواهند داشت. اما از آن‌ها که در کنارش ماندند تشکر مي‌کنم: نادر طالب‌زاده، حسن رحيم‌پور ازغدي، حاج عليرضا پناهيان، حاج سعيد قاسمي، عليرضا قزوه، علي‌محمد مؤدب، داود ميرباقري، بهزاد بهزادپور،دکتر حسن عباسي، سيدناصر حسيني پور، سيدناصر هاشم‌زاده، رحيم مخدومي و خيلي از اهالي ادب و هنر انقلاب اسلامي، به همراه عامه‌ي مردم مسلمان. من از همه‌ي کساني که تنهايش نگذاشتند ممنونم و تشکر مي‌کنم. وحيد جليلي با تمام بزرگي‌اش مثل سيدمرتضي آويني تنهاست. آن زمان هم سيدمرتضي را مسخره مي‌کردند و ممنوع التصويرش کرده بودند. فيلم‌هايش را در تلويزيون به زور نشان مي‌دادند. حتي وقتي شهيد شد بعضي‌ها حاضر نبودند او را «شهيد» خطاب کنند، به او مي‌گفتند «کشته». شهيد آويني را ما نفهميديم و دشمنان خوب فهميدند. از روي فرم و نوع مستندهاي روايت فتح سيدمرتضي فيلم‌هاي جنگي‌شان را ساختند و در دنيا به فروش چندصد ميليون دلاري رساندند. نمونه‌اش فيلم «نجات سرباز رایان» که خودِ کارگردانش به الگوگيري از روايت فتح سيدمرتضي اعتراف کرده: «تِم اصلی فیلم و داستان را از تلویزیون ایران، الهام گرفته ام». می پرسند: نام آن برنامه چیست؟ پاسخ می دهد: «مستند روایت فتح آقای مرتضی آوینی».

   بدون هيچ‌گونه اغراقي بايد بگويم وقتي وحيد جليلي درباره‌ي انقلاب حرف مي زند قلبم تندتر مي‌زند. چه آن وقتي که از کم‌کاري‌ها مي‌گويد و چه آن زماني که از کاري خوب در عرصه‌ي فرهنگ و هنر تعريف و تمجيد مي‌کند. يکي از سخنراني‌هايي که من از وحيد جليلي ديدم در فتنه بود به نام «نقش هنر در جنگ نرم». اين سخنراني را تهيه کنيد که خيلي به شناختن وحيد جليلي کمکتان مي‌کند. جزوه‌اي هم دارد به نام «جبهه فرهنگي» که اگر اشتباه نکنم در دهه‌ي 70 منتشر شده. مطالب اين جزوه جانِ کلام وحيد جليلي در اين سال‌هاست. نوشته‌اي که منجر به پا گرفتن بسياري کارهاي مهم در عرصه‌ي هنر و ادبيات و فرهنگ کشور شده است. حتماً اين دو را پيدا کنيد. بچه‌هاي شاعر و ادبياتي هم حتماً و حتماً صحبت او درباره‌ي ادبيات را با عنوان «چرخه‌ي تواصي» در سايت شهرستان ادب جستجو کنيد و بخوانيد. بسيار بسيار ريزبينانه و هوشمندانه است. خيلي از حرفهايي که خود ما شاعران به آن‌ها اشراف نداريم او اشراف کامل دارد و اين براي من خيلي جالب بود. من اصلاً گمان نمي‌کردم او اين همه نسبت به ادبيات آگاه و عالِم باشد. چرخه‌ي تواصي يکي از بهترين صحبت‌هايي است که خودِ من درباره‌ي ادبيات انقلاب شنيدم.

   وحيد جليلي در عرصه‌هاي مختلف سعي کرده براي انقلاب شمشير بزند. نقدهاي سينماييِ او از دو دهه قبل تا الآن- همه مبتني بر سينماي انقلاب و مؤلفه‌هاي آن است. جشنواره‌ي مردمي فيلم عمار هم با همين گفتمان گفتمان سينماي انقلاب- شکل گرفته است. جليلي در کار مطبوعاتي يکي از بهترين مجلات انقلاب اسلامي را سردبيري کرده؛ يعني بعد از آويني سردبير مجله‌ي سوره بوده و وقتي مديران سابق حوزه‌ي هنري حرف‌هايش را تاب نياوردند و او را اخراج کردند مجله‌ي راه را منتشر کرد. به شما توصيه مي‌کنم اگر وقت نمي‌کنيد تمام مجلات سوره و راه را بخوانيد حتماً سرمقاله‌هايشان را بخوانيد. شايد يک روز به خود وحيد جيلي پيشنهاد دادم که سرمقاله‌هايش را در قالب کتابي منتشر کند تا دسترسي به آنها راحت‌تر شود؛ مثل کاري که مرتضي سرهنگي درباره‌ي سرمقاله‌هايش در مجله‌ي بسيار خوب «کمان» کرد و گزيده‌اي از آن‌ها را در کتابي به نام «حرف ما» منتشر کرد. در همين مجله‌ي راه تعداد زيادي از بچه‌هاي شاعر را دور خودش جمع کرد و به شعر انقلاب سر و ساماني داد. علي‌محمد مؤدب، محمدمهدي سيار، اميد مهدي‌نژاد، علي داودي، محمدحسين نعمتي و بسياري ديگر از شاعران جواني که اين روزها از اميدهاي شعر انقلاب حساب مي‌شوند در همين مجله مطلب نوشتند و با همين مجله شناخته شدند و با هدايت وحيد جليلي جاني تازه گرفتند. کساني را مي‌شناسم که اگر استعدادي در حوزه‌ي نوشتن داشته‌اند با وحيد جليلي نويسنده شده‌اند، و کساني هم که خود نويسنده بوده‌اند با مجله‌ي راه نويسنده‌تر شده‌اند و الآن در شهرهاي خودشان مشغول کارهاي بزرگ‌اند. در شهر خودمان مشهد چندين نفر را مي شناسم که حالا مشغول کارهاي بزرگ هستند و همه بر تأثير جليلي برا آن‌ها معترف هستند.

  يکي از بزرگ‌ترين ثمرات اخراج او توسط حوزه‌ي هنري اين بود که او براي جمع کردن بچّه‌هاي ارزشي و انقلابي و ولايي «دفتر مطالعات جبهه‌ي فرهنگي انقلاب اسلامي» را تأسيس کرد. من تأسف مي خورم که چرا او را زودتر اخراج نکردند!

   خيلي از حرف‌ها در گلو ماند. در کل بايد بگويم براي من وحيد جليلي همان شهيد آويني است؛ منتها در يک قالب و شکل و شمايل جديد. هرچند که خيلي‌ها او را تاب نمي‌آورند. مثل همان زماني که سيدمرتضي را تاب نمي‌آوردند...

شايد بد نباشد اين را هم بگويم. چند وقت پيشيک دو روز مانده به شهادت حضرت امام رضا عليه السلام-  داشتم از تهران مي‌رفتم مشهد. بين مسير خواب جالبي ديدم. آن روزها خيلي از دوستانم رفته بودند کربلا و من حسابي به حالشان غبطه مي‌خوردم. توي اتوبوس خوابم برد و خواب ديدم که رفته‌ام کربلا؛ با وحيد جليلي! دنبال آب مي‌گشتم براي وضو و به خاطر پيدا نکردنش خيلي پريشان بودم. وحيد جليلي دستم را گرفت و برد جاي آب. با هم وضو گرفتيم و... از خواب بيدار شدم.

خدا وحيد جليلي را براي ما حفظ کند...


دانلود جزوه‌ي جبهه‌ي فرهنگي از وحيد جليلي

+ تاريخ جمعه چهارم اسفند ۱۳۹۱ساعت 0:19 نويسنده جوادآقا |
بسم الله...


حرف‌هاي زيادي هست براي گفتن. دل ما هم كه از روز و روزگار تا دلتان بخواهد پر است. اما امروز آمدم كافي‌نت تا فقط همين را بنويسم كه:

مردم امروز توي راهپيمايي كولاك كردند. مشهد امروز شاهد تجديد بيعت جانانه‌ي مردم با رهبري و خون شهدا بود. براي من كه دلم گرفته و حال و روز خوشي ندارم روز خيلي خوبي بود. كاش مسئولانِ كشور به جاي بچه‌بازي‌هاي سياسي‌شان كمي به فكر مردم صبور و عزيزمان باشند. اگر مشكلات قابل حل هم نباشد وقتي مردم يكدلي و يكرنگي مسئولين را ببينند كنارشان مي‌ايستند. اما حيف كه نفسانيت‌ها و منيت‌ها هميشه كارها را خراب كرده‌اند. اين منيت‌ها هم فقط براي مسئولين نيست البته. خيلي از خودِ ماها هم دچار اين بليه‌ي كثيف هستيم. گاهي كم و گاهي زياد. جالبي‌اش اينجاست كه وقتي دچارش هستيم گمان مي‌كنيم از همه بهتريم! و من به كرّات اين را در خودم احساس كرده‌ام. بد دوره‌اي است آقا. آدم، صبح، مؤمن از خانه بيرون مي‌رود و شب در هيبت يك كافر حربي به خانه بازمي‌گردد! و دقيقاً همين‌جاهاست كه بايد صورتمان را به خاك بگذاريم و بگوييم خدايا! ما هيچ‌ايم؛ خودت كمكمان كن. كه اگر كمك نكني قطعاً و يقيناً به اسفل‌السافلين مي‌رويم.

بحث‌هاي ديگر را مي‌گذارم براي بعدالتحرير. فعلاً همين ر اچندبار تكرار كنيم تا گوش دشمن داخلي و خارجي كر بشود:

مردم امروز توي راهپيمايي كولاك كردند...



بعدالتحرير:

1- بعد از چند وقت آشنايي -شايد چند ماه- همين دو سه روز پيش ديدمت. مثل خودت بودي:ديوانه‌ي ديوانه. همان‌طور كه خودت گفته بودي. و:

ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد!

2- نمي‌دانم چه‌ام شده كه نه در مشهد و نه در تهران و نه در هيچ‌جاي ديگر آرام و قرار ندارم. شب‌ها تا نيمه‌هاي شب بيدارم و مثل ديوانه‌ها در و ديوار را نگاه مي‌كنم. مثلاً ديشب چندبار مردم و زنده شدم. گريه‌هاي بي‌صدا و از درون خورد شدن بد چيزي است آقا...

3- ديشب تصميمات عجيب و غريبي گرفتم. نااميد نيستم اما هستم! يعني دقيقاً نمي‌دانم بايد چه باشم: اميدوار يا نااميد؟ نمي‌دانم. تصميم گرفته‌ام اگر بشود هيچ‌كدامش نباشم. يعني سعي كنم كم-كم نباشم. نه در دنياي دور و برم و نه در دنياي مجازي. مثلاً شايد به زودي اين وبلاگ براي هميشه تعطيل بشود و خيلي از شماره‌ها را از ليستِ مخاطبين موبايلم بيرون بيندازم...

4- اين را هم كتمان نمي‌كنم كه شايد خودِ اين حرف‌ها هم نوعي ناز كودكانه باشد تا يكي بيايد و نازم را بخرد. يك‌جورايي مثل همان بچگي‌ها؛ وقتي خودم را به مريض مي‌زدم تا پدر و مادرم نازم را بخرند و ...

اما بايد يادم باشد كه من ديگر بزرگ شده‌ام و كسي نازم را نمي‌خرد. خيلي كه سر و صدا كنم دنيا با شيوه‌‌ي خاص خودش ساكتم مي‌كند. دقيقاً همين اتفاقي كه اين روزها برايم زياد مي‌افتند. روزي چندبار مي‌ميرم و زنده مي‌شوم اما... بگذرريم آقا. اين مشكل من است!

كسي نازم را نمي‌خرد. حتي دوستانم... همان‌ها كه ادعاي رفاقتشان خيلي وقت است گوشم را اذيت مي‌كند...

5- دقيقاً ده ماه و 22 روز است كه دلم براي فكه و شلمچه و طلائيه تنگ شده. يعني دقيقاً از همان روزي كه روي خاك‌هاي شلمچه نوشتم "شهدا، آمديم، نبويديد. توي شهرها منتظرتان هستيم...".

امسال هم راهم مي‌دهيد؟ زنده هستم كه ببينم آنجا را؟ خدا كند...

6- بدون رودربايستي بايد بگويم كه واقعاً نا اميد شده‌ام. از وقتي بعدالتحرير 3 را نوشته‌ام هي يكي بهم مي‌گويد حقيقت را بنويس و خودت ر اخلاص كن. حقيقت اين است:

من واقعاً نااميد شده‌ام. خيلي سعي كردم نشوم؛ اما شدم...

7- راستي اصلاً شما فهميديد من چه‌ام شده؟! گمان نكنم. فهميدنش سخت است. بايد اين 6سال آخر عمرم را چندبار زير و رو كنيد تا يك‌خورده چيزي گيرتان بيايد.

8- اصلاً من دارم اين حرف‌ها را براي كه مي‌نويسم؟ شايد براي خودم. شايد براي تو. خب نامرد! كمي احوال‌پرس ما هم باش...معرفتت را نشان بده... دلم گرفته. مي‌فهمي؟  دِ لَ م   گِ رِ ف ت ه   . . .

+ تاريخ یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۱ساعت 19:25 نويسنده جوادآقا |
بسم الله...

بيدل دهلوي درباره‌ي «يک‌شنبه‌ي سياه مجلس و دولت» مي‌فرمايد:

از اهل دول حيا مجوييد

اخلاق كجاست؟ منصب آمد!

و ما هم به همين معنا بسنده مي‌کنيم که:

هيچ انتظاري نيست از گلهاي اين خانه

وقتي که اول نيز گلدانها ترک خوردند...


1- امشب مي‌آيم به مشهد. دوستان بشتابند به خير مقدم!

2- وقتي در دستانتان انگشتري باشد که تا همين چندوقت پيش در دست شهيدي بوده چه احساسي پيدا مي‌کنيد؟ آن هم شهيدي بحريني...

3- روي عقيق‌اش نوشته: الله، محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين. بدجور از آدم دلبري مي‌کند.

4- هميشه دوست داشتم چيزي از شهيدي با من باشد: پلاکي، چفيه‌اي، دست‌نوشته‌اي، انگشتري. حالا دارم!

5- عکس؛ بعد از جلسه‌ي شعرِ 4شنبه‌هاي شهرستان ادب:


6- فعلا خداحافظ!

+ تاريخ چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 18:9 نويسنده جوادآقا |

دارم ز نفس ناله، که جلّاد من اين است

در وحشتم از عمر، که صياد من اين است

مدهوش تغافل‌کده‌ي ابروي يارم

جامي که مرا مي‌برد از يادِ من، اين است

با هر نفسم، لخت دلي مي‌رود از خويش

جان مي‌کَنَم و تيشه‌ي فرهاد من اين است

هر حرف، که آيد به لبم نام تو باشد

از نسخه‌ي هستي سبق ياد من اين است

گردي شوم و گوشه‌ي دامان تو گيرم

گر بخت به فرياد رسد، داد من اين است           (بيدل)

بسم الله...

براي من وبلاگ مثل دفترچه‌ي خاطرات است. براي خودم مي‌نويسم. پس منتظر نيستم که کسي بيايد و بخواند و حتماً نظر هم بگذارد. الآن هم اين حس را دارم که بايد چيزي بنويسم. اما چه چيزي؟

با هر نفسم لخت دلي مي‌رود از خويش / جان مي‌کنم و تيشه‌ي فرهاد من اين است

و اين الآن حال من است. يعني هر نفسي که به سينه‌ام مي‌کشم، مثل تيشه‌اي مي‌رود و به دلم مي‌خورد و تکه‌اي از دلم را با خودش مي‌کّنّد و مي‌آيد بيرون. دوباره که نفس مي‌کشم، همين نفس مثل تيشه‌اي مي‌رود درونم و محکم به دلم مي‌خورد و ... هرلحظه که از زندگي‌ام مي‌گذرد باز همين قصه است...

از خدا که پنهان نيست؛ از شما چه پنهان. من کلاً آدمي هستم که با دلم زندگي مي‌کنم. دل من هم که "با هر نفسم لخت دلي مي‌رود از...".

سرتان را زياد به درد نياورم. کاش الآن مشهد بودم و حرم و گريه و جمع رفقاي خوب و ساده‌ام.

سرتان را به درد نياورم. کاش نفسي نبود...



برچسب‌ها:
بيدل, غزل
+ تاريخ دوشنبه نهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 22:45 نويسنده جوادآقا |

بسم الله

يکي از مزخرف‌ترين و ناعادلانه‌ترين و کثيف‌ترين خبرهايي که در عمرم منتشر شده را همين چند لحظه‌ي پيش خواندم:

«حجت‌الاسلام جهانشاهی از سوی دادگاه ویژه روحانیت به 3 سال و نیم حبس محکوم شد!

وی به عنوان متهم ردیف اول پرونده موسوم به طلاب عدالتخواه، به اتهام تشویش اذهان عمومی به 2 سال، اخلال در نظم عمومی به یک سال و توهین به مقامات قضایی به 6 ماه حبس محکوم شده است.

همچنین محسن شیرازی طلبه 19 ساله که مدیریت سایت «قیام یاران ولایت» را بر عهده دارد و اکنون همراه طلبه سیرجانی در اوین به سر می برد، به 2 سال و نیم حبس محکوم شد.

وی نیز به اتهام تشویش اذهان عمومی به یک سال، اخلال در نظم عمومی به یک سال و توهین به مقامات قضایی به 6 ماه حبس محکوم شده است.»

پيام "شکرالله مساعيکم" رهبري به طلبه‌ي سيرجاني

اي خاک بر سر قوه‌ي قضائيه‌اي بشود که در آن اين همه ناعدالتي و ظلم ديده مي‌شود. کسي مثل "ف.ه" بايد براي آن همه کثافت‌کاري که به بارآورده فقط چند ماه حبس بکشد و کسي مثل جهانشاهي عزيز بايد براي تحقق عدالت 3سال و نيم به زندان برود. کسي که يک‌دفعه با دستور مقام معظم رهبري و با پيام "شکرالله مساعيکم" به ايشان از ناعدالتي قوه‌ي قضائيه‌ي احمقِ ما خلاص شده بود دوباره به زندان برده‌اندش.

آي دوست عزيز! ما انقلاب نکرديم که با دست خودمان برويم زندان.

به داد همسايه ي ما برس اقاي قاضي!

اي قاضي‌اي که نشسته‌اي و اين حکم را نوشته‌اي! اگر خيلي بلد هستي حکم صادر کني، بيا و دادگاه همسايه‌ي بيچاره‌ي ما را به سامان برسان که چند سال به خاطر از ساختمان افتادن مجبور نباشد با کمر شکسته  از اين دادگاه به آن دادگاه برود.

بيا به دادگاه پدر بنّا و کارگر خودِ من برس که از ساختمان افتاد و دو کتفش شکست و بيمه حق‌اش را نداد و چند سال در دادگاه‌هاي شما دويد و به هيچ نتيجه‌اي نرسيد.

براي چه کسي کُري مي‌خواني؟!

براي چه کسي کُري مي‌خواني؟! براي بچه‌هاي انقلاب؟! براي بچه‌هاي هيئتي؟! براي فدائي‌هاي آقا؟! براي همان‌هايي که در فتنه‌ي هشتاد و هشت کتک خوردند و شهيد دادند و فحش شنيدند و هنوز هم دارند فحش مي‌شنوند؟! براي اين‌ها کُري مي‌خواني؟! خيلي خنده‌دار است.

لازم نيست جواب فتنه گرها را بدهي! ما بي‌خيال شديم!

خيلي خوب است که نگاهي هم به دور و برت بکني. اصلاً ما نمي‌خواهيم شما حکم فتنه‌گرها را صادر کنيد. بياييد جواب همين همسايه‌ي ما که با زن و چند تا بچه براي نان شبش مانده است را بدهيد. از اين‌جور آدم‌ها هم يکي و دو تا نيستند. هر کوچه‌اي که بروي يکي هست که همين درد را دارد. ساختمان‌هاي شلوغ و داغان را درست کرده ايد و هيچ کارِ مردم را درست انجام نمي‌دهيد. سريع نگوييد که نگو "هيچ". خب گيرم که مقداري از پرونده‌ها را همحل کرده‌اي و حکمي داده ايد. اين دليلي براي کم‌کاري‌هاتان نمي شود.

ضمناً؛ اگر حرف هاي من هم به قاضيان محترم(!) و خداجو(!) و عدالت طلبِ قوه‌ي قضائيه برخورده و آن را توهين به خود مي‌دانند بنده هم حاضرم 10 سال زندان جمهوري اسلامي را به جان بخرم تا همه‌ي دنيا بداند ما از  روي مباني اسلامي‌مان ذره‌اي عقب نمي‌نشينيم.

فرق "ف.ه" و "ع.ج" چيست!!!؟

اصلاً براي من تبيين کنيد که چرا "ف.ه" بايد اينقدر کم مورد لطف شما قرار گيرد و اين طلبه اينقدر زياد؟! دلايلتان چيست؟ بگوييد شايد ما هم قانع شديم! شما "اذهان عمومي" را چطور تعريف مي‌کنيد؟ "تشويش" يعني چه آقاي قاضي؟ يعني من هم الآن دارم تشويش مي کنم؟! اذهان عمومي را تشويش مي کنم؟بله؟! درست است؟! اگر اينطوري است که بياييد و ما را هم بازداشت کنيد. حکم هم بزنيد:10سال. اتهام هم همين :"تشويش اذهان عمومي". چه از اين بهانه بهتر؟ هيچکس هم که نمي‌داند منظور شما از "تشويش" و "اذهان عمومي" چيست! فقط خودتان مي‌دانيد! راستي چرا به آن خانمِ پيرِ پالبِ گور که آمد مصاحبه کرد و گفت "اگر فلاني در انتخابات برنده نشد بريزيد خيابان" نگفتيد اذهان عمومي را تشويش کرده است؟! بي‌خيال! طبق تعريف شما حتماً او کاري نکرده. اصلاً شايد هم درست گفته بوده! نميدانم! ما را هم بگيريد و ببريد زندان. کي به کي است؟! يک جواني يک‌لاقبايِ بي‌ارزشِ نفهم و بي بصيرت را برداريد و ببريد. چه کسي از شما سوال مي‌کند که اين "شيخ الاسلامي" کو؟ ما که کسي را نداريم. فقط همين آقاي "ماه" را داريم که براي ما بس است. به عشق او صداهايمان را بلند مي کنيم. يادم هست که حضرت آقا در سال 88 و در ديدار با شاعران بود که گفت "أين عمار؟" همانجا بود که گفت حق را بگوييد، همان قدر که مي فهميد و متوجه شديد.

حاضرم به خاطر همين نوشته و احياناً تشويش‌ها 10سال بروم زندان

آقاي قاضي! من همين جا اعلام مي کنم حاضرم به خاطر اين تشويش‌ها 10سال زندان بروم. زندان انقلاب رو عشق است! اين را گفتم که فتنه‌گرها و ضدانقلاب و پهلوي‌ها و ماه‌واره‌چي‌ها و هر خر و سگ ديگري که ما حاضر نيستم تف‌مان را هم به روي کثيفش بندازيم هر برداشتي نکنند.

خارج‌نيشن‌ها بدانند زندان جمهوري اسلامي براي ما بهشت است!

 و اين را بدانند که ما هرچه هم انتقاد داشته باشيم باز هم سگ جمهوري اسلامي را به گنده‌ي آن کثافت‌هاي خارج‌نشين و فاحشه و بي‌دين نخواهيم فروخت. ما زندان جمهوري اسلامي را از بهشت آن‌ها بهتر مي دانيم. پس به خودِ ملعون‌شان لطف کنند و حرف مفت نزنند که: "خود انقلابي‌ها هم خسته شده‌اند"، نه؛ ما چون خسته نشده‌ايم داريم فرياد مي زنيم...

 

 

+ تاريخ پنجشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۱ساعت 1:20 نويسنده جوادآقا |
بسم الله...

امروز خنده‌هاي يک مرد خيلي تکونم داد. ببينيد با اين همه درد و زخم چقدر قشنگ مي‌خندن اينا:


غبارروبي از شهداي زنده


دلم براي همه‌شون تنگ شد. چقدر ما آدم‌هاي نامردي هستيم. همه‌شون رو فراموش کرديم. خاک بر سرمون...



عکس يادگاري با يک کتاب 

يادداشتي از من در سايت شهرستان ادب و به مناسبت سالروز تولد استاد عزيز ما جناب عليرضا قزوه

+ تاريخ شنبه سی ام دی ۱۳۹۱ساعت 22:8 نويسنده جوادآقا |

کبوتريم و کبوتر هميشه دلتنگ است

غم بزرگ و دلِ تنگ مي‌کشد ما را 


بسم الله

گاهي دلم مي‌خواهد هر پنجره‌اي که از زندگي‌ام به دنيا باز کرده‌ام را ببندم و بروم يک گوشه‌ي ساکت از جهان و بدون هياهو زندگي کنم. بدون اينکه شعري بنويسم و بدون اينکه شاعر باشم و بدون اينکه مجبور باشم هر روز به اين وبلاگ سر بزنم و صفحه‌ي اصليِ خبرگزاري‌ها را يکي-يکي باز کنم و اتفاقات بي‌ارزش دنيايي را بخوانم: «فلاني» اين را گفته و «فلاني» اين را؛ «او» اين کار را کرده و «آن يکي» آن کارِ ديگر را؛ «فلان» در باب فلان موضوع اين نظر را دارد و «فلانيِ ديگر» اين نظر را. از همه‌ي اين بازي‌ها خسته‌ام. يقين دارم که براي اين سرگرمي‌ها به دنيا نيامده‌ام. هدفي بزرگ‌تر داشتم؛ غايتي متعالي‌تر از اين را خدا برايم طلب کرده بود. قرار بود مثل نسيمي ملايم کو به کو بي‌قرار «ان الله يحب المحسنين» باشم و در طلب او. قرار بود با يک «ارحم الراحمين» دلم بترکد براي خدا؛ و با يک «يارب» جان مي‌دادم و مي‌رفتم به دنياي بزرگِ زيبا و زيبنده‌ام.اما...

از شما چه پنهان که قصد داشتم اين وبلاگ را با تمام چيزهاي بي‌خودي که در آن گذاشته بودم حذف کنم تا با خيال راحت قدم بعدي را بردارم. قدم بعدي شايد اين بود که موبايلم را خاموش مي‌کردم و بعد دخمه‌اي که در آن زندگي‌ مي‌کنم را عوض مي‌کردم. بعد به خاطر اينکه حوصله‌ي حفظ کردن متنِ کتاب‌هاي بي‌خود و پوچ مدرسه و دانشگاه را ندارم قيد اين حرف‌ها را مي‌زدم و مي‌رفتم آخرِ سي‌متريِ طلابِ مشهد و چند دست لباس ساده مي‌گذاشتم توي پياده رو و دست‌فروشي مي‌کردم. اگر هم ديدم بچه‌اي با مادرش آمده بازار و پول ندارند لباس بخرند يکي از پيرهن‌هاي 4500توماني يا شايدم 10هزار توماني را به او مي‌دادم و ياد بچگي‌هاي خودم مي‌افتادم. همان زمان که براي داشتن يک تفنگِ اسباب‌بازي بيشتر از چندماه گريه کردم که پدر عزيزم برايم بخرد و نخريد. همان زمان که از مهدکودک بدم آمد و از مسجد فرار کردم و به خانه آمدم و ديگر روي مهدکودک را نديدم. اصلاً شايد به خاطر همين فرارم باشد که الآن آدم بي‌ادب و بي‌ديني‌ام، آدم بي‌ثباتي‌ام، آدم نامرد و بي‌معرفتي‌ام، غيبت را نمي‌فهمم و دلم بي‌قرار ديدن يار غايب نيست. نمي‌دانم....

شب، بعد از اين که تمام روز کودکي‌هاي خودم را جلوي چشمم ديدم و لباس‌هاي بساطم را به کودکي‌هاي خودم فروختم، با همان پولي که به دست آورده‌ام مي‌رفتم خانه‌ام که از آخر 30متري تا آنجا حتماً 3-4 ساعتي راه هست. چون قرار نيست بعد از اين که از همه‌چيز خداحافظي کردم کنار مردم زندگي کنم. مي‌دانم؛ حتماً خانه‌ام در روستايي دور و بر مشهد است که هم از مردمِ زمانه دور باشم و هم از حرم آقا خيلي دور نباشم.

به خانه که رسيدم در نمي زنم. کسي خانه نيست. من در اين اتاق کوچک، تنها زندگي مي‌کنم. تنها با دلتنگي‌هايم. همان‌ها که هيچکس نمي‌فهمد و نمي‌داند و ذره‌اي آنها را برنمي‌تابد. کليد را مي‌اندازم و مي روم داخل. شايد حواسم نباشد و بساطم را همان توي حياط گذاشتم و وقتي باران آمد همه خيس بشوند. ولي چرا بترسم و ناراحت بشوم؟ فردا قرار نيست بروم 30متري. فردا حالم خوب نيست، بايد استرحات کنم. مي روم توي خانه و مي‌نشينم کنار ديوار. سرم را مثل همين الآن ،وقتايي که دلم گرفته، مي‌دوزم به زمين و آروم-آروم گريه مي‌کنم. گريه‌ي بي‌صدا. گريه‌اي که آدم را از درون مي‌شکند و خورد مي‌کند، مرد را مثل کوه تکه-تکه مي‌کند. تقريباً با کم و زيادش نزديک 2 ساعت و نيم گريه مي‌کنم و بعد بلند مي‌شوم و مي‌روم -مثل همين الآن وقتايي که گريه مي‌کنم- جلوي آينه و خودم را و چشم‌هايم را مي‌بينم. سرخ شده؛ خوب توي چشم‌هاي خودم نگاه مي‌کنم؛ دوباره بغضِ توي دلم مي‌شکند و مي‌زنم زير گريه. اين بار هم آروم-آروم، فقط با مقداري هق‌هق. يک چيزي از بار قبل ويران‌کننده‌تر. اگر کوه هستم، مي شکنم؛ اگر دريايم، طوفاني مي‌شوم؛ اگر آسمانم، به زمين مي‌آيم و بهم مي ريزم. نمي‌دانم چه اتفاقي مي‌افتد. مي‌افتم روي زمين و سريع يک مهر کربلا پيدا مي‌کنم و سرم را مي‌گذارم رويش: نمي‌دانم چه ذکري است؛ اما هرچه که هست خيلي دوستش دارم. هي همان را زمزمه مي‌کنم. زمزمه مي‌کنم. دوباره زمزمه مي‌کنم. با اين گريه‌ها خيلي سبک‌تر شده ام. احساس مي‌کنم پر درآورده‌ام و اگر کمي دستم را تکان بدهم از زمين بلند مي‌شوم. اما دستم را تکان مي‌دهم. اتفاقي نمي‌افتد. مثل بارهاي قبل يادم مي‌آيد که قبلاً هم اين کار را کرده‌ام و اتفاقي نيفتاد. خب همه چي معلوم است. دنياست و تو بايد آن را تحمل کني. جواد! اي پسرک تنهاي خسته! اي درمانده! اي حيران! اي که دلت ديگر تاب ندارد! تو بايد اين موجود بزرگ و بَدگِل را تحمل کني. دست تو هم نيست. بي‌خودي بال-بال نزن؛ دنيا قفس است. همه زنداني اين قفس‌اند؛ تو، تو، تو و باز هم تو. همه مثل تو‌اَند. تو با ديگران فرق نداري؛ ديگران با تو فرق ندارند. همه مثل تو زنداني‌اَند. فقط اين "تو"ها با هم فرق دارند. فرقشان اين است که خيلي‌هايشان يادشان مي رود که قرار است روزي اين قفس باز بشود. چون يادشان مي رود به اين قفس دل مي بندند، تميزش مي‌کنند، آب و جارو‌اَش مي‌کنند، خوشگلش مي‌کنند و ديگر دوست ندارند از آن جدا بشوند و بروند به خانه‌ي اصلي شان. تو دل نبند، تو تميزش نکن، آب و جارواَش نکن، توي اين قفس لانه نساز. مثل همين امروز صبح بلند شو و برو آخر 30متري و به اندازه‌ي آب و دانه‌اي براي خودت از آنجا رزق و روزي جمع کن و بدان که آن دانه‌ها را صاحبت برايت ريخته. بردار و شب بيا خانه‌ات که 3-4 ساعتي از 30متري دور است. همين‌جور گريه کن و ....

تمام اين کارها را مي‌خواهم انجام بدهم و جرأتش را ندارم. خدايا! خبر داري که حالم خوش نيست. مي‌داني که اگر تنفس مصنوعي‌ات را بردارم به يک لحظه طول نمي کشد که رفته‌ام و آمده‌ام جاي خودت. پس ذره‌اي قدرت به دستم بده تا اين تنفس مصنوعي‌ات را بردام و راحت شوم... کاش همين الآن نفسم مي‌بريد...

 

+ تاريخ جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۱ساعت 21:2 نويسنده جوادآقا |

امروز -1391/10/20- سالروز تولد جناب استاد محمّدکاظم کاظمي، شاعر و نويسنده‌ي تواناي روزگار ماست. اين چند خط يک «مبارک‌باد»ِ قلمي به ايشان و دوست‌دارانشان است. اميدوارم که خاطر استاد را آزرده نکند.

بسم الله الرحمن الرحيم

گاهي بعضي افرادِ بزرگ آنقدر ساده و خاکي و افتاده هستند که تو با يک چايي خوردن با آنها پسرخاله مي شوي. و اين پسرخاله شدن چقدر بد است، چقدر بد! نه، اينکه انسانِ بزرگي با تُوِ شاگرد با بزرگواري برخورد کند بد نيست؛ اين که خيلي خيلي خوب است و نشان از بزرگي آن فرد است. اينکه تو سريع صميمي و پسرخاله بشوي بد است. اينکه تو مدام يادت برود که او کيست خيلي بد است. اينکه تو احترامش را آنطور که بايد نگه نداري و حضورش را قدر نداني زشت است. اينکه به خاطر افتادگي او بگذاري که خودش بيايد و صندلي‌هاي جلسه‌ي هفتگي‌اش را جابجا کند و تو بشيني و برّ و برّ او را نگاه کني زشت است! بد است که کلّي به شهرهاي ديگر پُز بدهي که «استاد فلاني مشهدي است و ما توي جلسه‌شان شرکت مي کنيم و ...» و بعد نفهمي که نبايد با هر حرفِ بيهوده‌ات وقت او را بگيري. استاد هرچقدر هم که شاگردنواز و بي شيله و پيله باشد تو نبايد از آن سوءاستفاده بکني. نبايد از او به نفع خودت استفاده کني. مي داني به اين چه مي گويند؟ به اين مي گويند «.....» که من نمي گويم تا ناراحت نشوي. معناي خيلي خيلي ساده و کوچک شده‌اش مي‌شود بي مرامي، بي معرفتي، ناجوانمردي.

بد نيست به خودمان گاهي تشري بزنيم که: بابام‌جان! خجالت بکش. گيرم که اين مرد هيچ توقعي براي اين همه سال استادي از تو ندارد، تو نبايد مرد باشي و يک «دستت درد نکند»ِ خشک و خالي به او بگويي؟ حتي روز تولدش اينقدر جوانمرد نيستي که بگويي استاد! براي اين همه شاگردپروري و اين همه افتادگي و اين همه متانت و بزرگواري مي‌خواهم بلند بگويم که دوستتان دارم؟! يعني اينقدر خجالتي هستي که نتواني اين کلمه‌ را -که صدها بار به خاطر استفاده‌هاي بي‌جا، بي روح و خشکش کرده‌اي- يکبار به جاي خودش استفاده کني؟ خوب است که بهت نگفته اند بيا بيل بزن يا کاميون خالي کن! به اصطلاح شاعري و بايد بلد باشي که کلمات را کجا و چطور استفاده کني، واژه را با چه ملاحتي کجاي شعرت بنشاني، مرد باشي و حرفت را بزني، عاشق باشي و از گفتن حرف عاشقانه شرم نکني. اگر با همه‌ي اينها هنوز نمي‌تواني بلند داد بزني «استاد! براي تمام اين سالها از تو ممنونيم و عذرخواهيم که گاهي شعرمان دلت را آزُرد و سرت را به درد آورد» چه بايد به تو گفت؟ نمي‌دانم!

ما چه بدانيم و چه ندانيم امروز روز تولد شماست استاد! چه تبريک بگوييم و چه نگوييم، روز تولد شماست و روز تولد شما خودش براي ما برکت دارد. راستي چرا با اين قطعيت مي‌گويم امروز روزِ تولد شماست؟! شايد هم نبود و مثل خيلي مواقع، تاريخِ دقيق تولّد با تاريخ ثبت شده در ادارات فرق داشت. البته مي‌توانستم گوشي همراه را بردارم و با يک پيامک خشک و خالي روز تولدتان را بپرسم ولي اين خيلي خنک و بد بود. به هر حال خيلي مهم نيست که تاريخِ ما درست است يا نه؛ مهم اين است که من مهلتي به دست آورده‌ام و بهانه‌اي پيدا کرده‌ام که بنشينم و با زبانِ بسته‌ و لب‌هاي کرختِ اين صفحه کليد از شما تشکر کنم، با اين کلمات سرد و از فاصله‌ي دور اظهار محبت و دوستي کنم، و اينکه بگويم استاد! يادتان هست نزديک چهار سال پيش وقتي دوم دبيرستان بودم- شما را با واسطه‌اي به جشن عيد غديرمان دعوت کردم و شما هم آمديد و نشستيد و شعر خوانديد در حالي که سر و صدا نمي‌گذاشت شعرتان را درست بشنويم؟! من هنوز آن روز را فراموش نکرده‌ام. پسر ساده‌اي بودم که استادي متواضع را براي خواندن شعري به مدرسه‌اش دعوت کرده. البته عجب از من نبود که قدر و جايگاه شما را نمي‌دانستم و از روي بچّگي دعوتتان کرده بودم-، عجب از شما بود که بدونِ داشتنِ شناختي از من آمديد و شعر خوانديد و شرمنده‌ کرديد. اين مسئله وقتي برايم عجيب‌تر شد که فهميدم شما تمايل چنداني به شرکت در محافل و شب شعرهاي هميشگيِ جماعت‌هاي مختلف نداشته و نداريد. وقتي بيشتر شرمنده شدم که فهميدم مي‌توانستيد به جاي شرکت در آن جلسه ي شلوغ، کاري علمي را شروع کنيد؛ و يا مطلبي به ظاهر کوتاه و مختصر در وبلاگ ساده‌تان بگذاريد تا خوانندگان بيايند و بخوانند. حتي مي‌توانستيد ساعتي را در منزل به استراحت بنشيند و خستگي مطالعه و نوشتن‌ها را کمتر کنيد. اما آمديد و ما کوچکترها را مورد مهر قرار داديد. و شاعران بزرگ ما همه همين‌گونه بوده‌اند و هستند؛ ساده، صميمي، شفاف، زلال، مهربان، بزرگوار.

خوب مي‌دانم که مي‌توانم از اين چيزي که نوشته‌ام بيشتر بنويسم. از خاطراتي که در اين چند سال دارم بنويسم، از شعرتان حرف بزنم، از کتاب ها و وبلاگتان بنويسم؛ اما خوبتر از نوشتن اين را مي‌دانم که نبايد زياد وقتتان را بگيرم و با اين «به حساب ابراز محبت‌ها» مزاحمت ايجاد کنم. چون خوب مي‌دانم افرادي زيادي هستند که بعد از سلام و احوال پرسي و عرض ارادت به شما، در آخر فرمايشات خود اين را هم مي فرمايند که: «راستش غرض از مزاحمت اينکه کاري با شما داشتم و مي‌خواستم اين کار را برايم انجام بدهيد استاد!» و با همين جمله‌ي آخر فاتحه مي خوانند بر دوستي‌اي که با شما دارند!

نه، من امروز فقط آمده‌ام همين را بنويسم که:

جناب استاد محمدکاظم کاظمي! من آمده‌ام از طرف همه‌ي کساني که به شما علاقه دارند و صميميت و سادگي و مهرباني و استادي شما را قدر مي‌دانند بلند بگويم که تولدتان مبارک. تولدتان مبارک و احوالتان خوش. آمدم بگويم دستتان درست و دمتان گرم. آمدم بگويم که از شما براي همه‌ي اين سال‌ها ممنون و متشکريم. سپاسگذاريم که شعر گفتن را به ما ياد داديد و حرف‌هايمان را شنيديد و سؤال‌هايمان را جواب داديد و گذاشتيد با شعرهايِ بدمان سرتان را به درد بياوريم. آمدم بگويم که 45 سالگي شما يعني اول جواني. اين 45 سالگي نه سالهاي پاياني اوجِ شما، که تجديد مطلعي است براي نوشتن و گفتن و حرف زدن و هدايت کردن نسل جوان. از اين به بعد بيشتر منتظر قلمتان هستيم.

 جواد شيخ الاسلامي 1391/10/20

+ تاريخ چهارشنبه بیستم دی ۱۳۹۱ساعت 14:14 نويسنده جوادآقا |

آخرین نوشته شهيد احمد زارعی:

«هیچ‌گاه بدین‌گونه شهادت را نزدیک به خود و در درون خود احساس نکرده‌ام. در میان قفسه سینه‌ام، میان گوش‌های قلبم، و در مغز شقیقه‌هایم. بوی همه برادران شهیدم را می‌شنوم. بویی آشنا ولی مرموز، نه مرموز که ناشناخته نزدیک به عطر گل سرخ، نزدیک به عطر لاله‌های وحشی میان بیابان که همیشه بغل بغل آن‌ها را می‌چیدم و سرشار از لاله به خانه در دامن مادرم و در آغوش مادرم که بوی دوران کودکیم و شیرخوارگیم را می‌داد فرود می‌آمدم. وه! چه عطر شگفتی... »

شايد خيلي‌ها ندانند که امروز «نوزدهم دي‌ماه» چه روزي است. اما خيلي‌ها هم هستند که مي‌دانند امروز چه خبر است و چه شده. شايد خيلي‌هايشان به ياد چهرة باصلابت او و به ياد قلب مهربانش گوشه‌اي بنشينند و در خلوت خودشان با احمد گفتگو کنند و اشک بريزند. مشهدي‌ها به ياد جلسات شعر حوزة هنري و کلاس‌هاي احمد با عنوان «فلسفة هنر اسلامي» گريه مي‌کنند، رزمنده‌هاي کردستان با ياد دلاوري‌هايش در کردستان اشک مي‌ريزند، تهراني‌ها هم با خاطرات حضورِ گاه‌به‌گاهش به حوزة هنري تهران که با آمدنش همه جا را «احمد»ي مي‌کرد. همة اينها امروز نوزدهم دي‌ماه 1391-  مثل سال پيش و 18سال پيش‌ يک گوشه مي‌نشينند و شعر جدايي مي‌خوانند و گريه مي‌کنند. اين اتفاق هم اين‌که آنها بعد از 19 سال بنشينند و با خاطرات آن سال‌ها و با ياد 19 دي‌ماه 72 گريه کنند- اصلاً چيز عجيب و غريبي نيست؛ وقتي منِ 21 ساله که اصلاً احمد را نديده‌ام، نشسته‌ام و با درد و آه براي او مطلب مي‌نويسم. اصلاً احمد زارعي همين‌طوري است. اين آدم 150 تا دوست دارد که همه‌شان با هم ادّعا دارند که بهترين دوست او بوده‌اند و هستند. از تهران و مشهد و کردستان و کرمانشاه و جبهه و هر جا و هرجاي ديگر که بپرسي يکي هست که همين ادّعا را دارد. هيچ کدام هم دروغ نمي‌گويند؛ همه راست مي‌گويند؛ احمد بهترين دوست آنان بوده. نمونه‌اش هم همين جواني است که اينجا نشسته و دارد با ياد احمد و براي او مي‌نويسد؛ اين هم ادعا دارد که احمد بهترين دوست او بوده و همين الآن که دارد به او فکر مي‌کند احمد نظاره‌گر اوست... اين دروغ است؟ نه؛ احمد نظاره‌گرِ اوست...

من مانده‌ام که يک آدم چقدر بايد بزرگ باشد که همه‌جا باشد و همه جا دوستاني داشته باشد و در دفتر خيلي‌ها شعري به او تقديم شده باشد؟

مصطفي محدثي خراساني مي‌گفت «احمد زارعي فقط يک انسان نبود. او شهيدي بود که بين ما شاعران جوان راه مي‌رفت و انگار مأموريت داشت دست ما را بگيرد و به شعر انقلاب برساند». چه تعبيري! چقدر زيبا و قشنگ: شهيدي که فقط شهيد نشده بود و داشت بين ما راه مي‌رفت... کاش درکت مي‌کردم احمد. اما حيف؛ وقتي که تو پريدي من تازه ياد گرفته بودم که آرام‌آرام راه بروم تا نخورم زمين...

عليرضا قزوه هم گفت «زماني که دلار هفت تومان ارزش داشت، کوموله‌ها براي سر احمد زارعي يک ميليون تومان جايزه گذاشته بودند.». واقعاً آدم بايد چقدر بزرگ باشد که ما نتوانيم آن را ببينيم؟ نمي‌دانم... احمد! کمکمان کن. ما خيلي کوچک‌تر از اين هستيم که تو را بفهميم، همّت را بفهميم، باکري را و يا حتي همين داييِ شهيد خودم را. تو؟ کوموله؟ يک ميليون؟ نمي‌دانم! چون زماني که کوموله‌ها براي سر تو جايزه گذاشته بودند من هنوز به دنيا نيامده بودم تا بروم مدرسه و اين چيزها را ياد بگيرم. هنوز بلد نبودم بفهمم يک ميليون يعني چه و چند تا صفر دارد؟. تو چقدر «بزرگ» هستي؟ اصلاً اگر الآن بخواهيم تو را ببينيم، بايد چقدر از تو دور بشويم تا بتوانيم آن چهرة باصلابت را ببينيم؟ اصلاً اگر از تو دور بشويم چه مي‌شود؟ تو هم از ما دور مي‌شوي؟ فکر نکنم. اما احمد! ما هر چه مي‌خواهيم از نزديک ببينيمت بيشتر گيج مي‌شويم. خودت، خودت را به ما نشان بده. خودت کمک کن...

خودت کمک کن شايد امروز که تو مي‌روي من به خودم بيايم، متولد شوم.

احمد! نه خدا بود، نه شيطان ما را

ني کفر بهانه شد، نه ايمان ما را 

هربار که اين يقين به شک مي‌غلتيد

 لبخند تو مي‌کرد مسلمان ما را...

فردا تو مي‌روي و دوستانت براي دوباره ديدنت بال‌بال مي‌زنند. من بعد از 19 سال آمده‌ام تا بگويم لختي بخندي تا دوباره مسلمان بشوم. کاري به تمسخر اين و آن ندارم که براي اين نوشته چه مي‌گويند و چه خواهند گفت. کار ندارم که چه مي‌گويند اگر بفهمند من براي اين چند کلمه از تو حق التحرير مي‌خواهم. آنها نمي‌فهمند؛ هرچه باشد من براي تو مطلبي نوشته‌ام و اگر هنوز آن انصاف قديم را داشته باشي که داري- بايد حق التّحرير اين نوشته را بدهي. حق التحريرش به حسابِ ما دنيايي‌ها شايد بشود مثلاً فلان‌هزار تومان. اما مي‌دانم که تو به حساب ما امروزي‌ها کاري نداري. يعني هميشه همين‌طوري بوده‌اي. از همان قديم‌ها همه‌چيز را فقط با شيوة خودت حساب مي‌کردي. ما هم به همان شيوة تو قانعيم. مي‌دانم؛ تو کريم‌تر از اين حرف‌هايي. اما من به همان لبخند که استاد محمدکاظم کاظمي گفت راضي‌ام. لختي بخند تا جان بگيريم... 

 

+ تاريخ سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۱ساعت 17:26 نويسنده جوادآقا |

شب شعر يا جلسه‌ي انتخاباتي؟! 

سلام

ديشب شب شعري بوديم که براي يکي از کشورهاي اسلاميِ درگير با اسرائيل برگزار شده بود. جلسه داد مي‌زد که براي تبليغِ فلان آدمي است که مي‌خواهد در انتخابات رياست جمهوري شرکت کند. قبل از اينکه حرکت کنيم به همراهم گفتم «گمان نکنم جلسه‌ي اينها شلوغ بشود. چون ما بچه‌هاي شاعر که شاعرها را خوب مي‌شناسيم و به آنها خبر ميدهيم و خودمان را مي‌کُشيم تا سالن پر بشود، هيچ وقت اين اتفاق نمي‌اُفتد؛ اينها چطور مي‌خواهند با اين تبليغاتِ ضعيف مردم و جماعتِ شاعر را بکشند توي سالن؟». چشمتان روز بد نبنيد که وقتي داخل سالن شديم ديديم جاي نشستن هم به سختي پيدا مي‌شود! نمي‌دانم اين همه جمعيت را از کجا آورده بودند؟! خدا به خير کند. من که اصلاً نمي‌توانم خوش‌بين باشم. يعني نمي‌توانم به خودم بگويم «ياجواد! اينقدر نفوس بد نزن. حتماً واقعاً تبليغاتشان خوب بوده و همه براي شرکت در جلسه ي "شعر" آمده‌اند و براي هيچ چيز ديگري نيامده‌اند و همه دوست‌دار شعر هستند و سازمان کذايي ملت را از فلان‌جا نياورده». من نمي توانم!

خنده داري‌اش اين بود که هر شاعري که مي‌آمد، همان دم درِ ورودي، به زور يک چفيه مي‌انداختند روي شانه‌اش که با چفيه در سالن حضور داشته باشد و با چفيه برود شعر بخواند. حال و اوضاع شاعرهايي که حوصله‌ي چفيه را نداشتند و به زور انداخته بودند روي شانه‌هاشان خيلي ديدني بود. دقيقاً شده بودند عين بچه‌هايي که لباس به تنشان گشاد است و مجبورند با همان بروند مهماني! البته دو-سه نفر از شاعرها از زيرِ انداختن چفيه در رفتند. در دلم به آنها درود فرستادم! به يکي‌ از شاعرها هم خودم گفتم که چفيه‌اش را بردارد. چون چفيه توي تنش داشت زار مي زد. اصلاً مگر هرکس که چفيه داشت حزب اللهي است؟!

صف اول هم به جاي اينکه شاعرها بنشينند، رئيس و رؤساي همان سازمان کذايي نشسته بودند. همه‌شان بودند؛ [ظاهراً آمده بودند به رئيس گرامي‌ سازمان کذايي‌شان عرض ارادت کنند و بگويند ما را به ستاد تبليغاتي‌ات راه بده که ما ياران صدّيق تو هستيم!]. جالبش اينجاست که يکي از شاعرها را که رفت شعر خواند و آمد نشست را بلند کردند و به جايش يکي از رؤسا را نشاندند! اينجا بود که حالم از جلسه‌ي به اصطلاح انقلابي‌شان به هم خورد. قيافه‌ي آن استادي که از روي صندلي بلندش کردند هم خيلي ديدني بود و ناراحت‌کننده. يعني خيلي بد بود. سعي کرد طوري که انگار ناراحت نشده بلند شود و با يک لبخند مصلحتي از دوستانِ شاعر خداحافظي کند و برود. اين کارشان از توهين علني بدتر بود. شخصيت يک آدم فرهنگي را خرد کردند.

يک تئاتر هم اجرا کردند که کلاً ضد جنگ بود! ماجرا اين بود: پسري که بمب‌هاي صوتي درست مي‌کرد و با آن‌ها صهيونيستها را نفله مي‌کرد، با همان بمب‌ها مادرش را به کشتن داد. نمايش‌شان اين را به مخاطب مي‌رساند که ما خودمان داريم خودمان را به کشتن مي دهيم؛ پس جنگ بد و اَخ است. البته يکي از شاعران وقتي براي شعرخواني رفت پشت تريبون تذکرش را داد. گفت: «مواظب باشيم که با بعضي نمايش‌ها که ضدجنگ هستند احساس نزديکي نکنيم، ما آماده‌ي شهادت هستيم و کشته شدن در راه حق از آمال ماست». جالب‌ترش اينجاست که حين اجراي نمايش يکي از روحاني‌هاي همان سازمانِ کذايي داشت بلند بلند گريه مي کرد! حيف که اسلام دست و پاي ما را بسته وگرنه مي‌گفتم «امان از روحاني‌هاي دولتي...»[گفتم روحاني‌هاي دولتي ، نه روحاني‌هاي ولايتي؛ معاندان سوءاستفاده نکنند لطفاً!]

کلاً جلسه ي خنده داري بود. آخرش اينطوري بود که شام کم آوردند و به چند تا از اساتيد هم شام نرسيد!

تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل! يعني اگر اينها بخواهند حکومت را به دست بگيرند ما بيچاره ايم اي خدا! به دادمان برس اي خدا!

البته خودِ بنده اگر اين آدم -با اين همه ريخت و پاش‌هاي تبليغاتي و گول‌زدن‌ها-  رئيس جمهور بشود آنقدر عليهش حرف مي زنم که يا دهنم را ببندند و يا بندازندم زندان! جديّ جدّي اين را گفتم. چون مي دانم چندماه -و بلکه چند سال!- است که دارد تلاش مي‌کند به زور خودش را در اين انتخابات رئيس جمهور کند.

بابام جان! آقاي نامحترم! رئيس جمهور ايران بايد «جيگر» داشته باشد. مثل «سازمان کذايي» نيست که تو مي‌خواهي رئيسش بشوي. اين را خوب توي گوشت فرو کن! خوب فرو کن!

+ تاريخ سه شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۱ساعت 20:57 نويسنده جوادآقا |

بسم الله الرحمن الرحیم

هرکس که اسم علیرضا دلبریان را شنیده باشد همان ابتدا اولین چیزی که به ذهنش می رسد روایت های صمیمی و اشک دار و فابریک او از دفاع مقدس است. و من که چند سال است او را می شناسم خوب می دانم که او یک جعبه ی پر از اطلاعات درباره ی جنگ است. چه خاطرات و روایتهای فابریک از شهدا و جانبازان و چه اطلاعات جالب از شرایط اداره ی جنگ و اوضاع لشگرها و گردانها و عملیات ها و ... . به همین دلیل هم بود که چند بار خودم به او گیر داده بودم که بیاید و حرفهایش را بزند تا در قالب کتاب چاپ بشود اما زیر این بار نمی رفت.

همه ی آنچه که گفته شد باعث می شد وقتی که بشنوم کتاب خاطرات علیرضا دلبریان چاپ شده بی نهایت خوشحال بشوم و در به در به دنبال تهیه ی کتاب باشم. اما چه بگویم از کتابی که به موجب خواندنش -و شاید به یک نوعی بدون خواندنش!- چیزی نمانده بود که از تعجب سرم سوت بکشد! اینکه چطور بدون خواندنش سرم سوت کشید را همانجا که درباره ی طرح جلد حرف زدم متوجه می شوید. هنوز کتاب به نیمه نرسیده بود که تصمیم گرفتم نقد تند و تیزی علیه نویسنده ی گرامی اش -آقای خسروی راد- بنویسم تا از این به بعد کتابی که متعلّق به شهدا و رزمندگان است را با کم کاری خراب نکند. البته همین جا اعلام کنم که از آفای عاکف و انتشاراتِ ایشان هم اصلاْ و ابداْ چنین انتظاری را نداشتم که کتابی را با این اندازه از ایرادات و اشکالاتِ فاحش و آشکار منتشر کنند. نمی دانم؛ شاید خودِ آقای عاکف قبل از انتشار کتاب اصلاً آن را مطالعه و مورد بازبینی قرار نداده اند! شگفتا از ایشان که نقدهای خیلی زیاد -و البته به جایی- به انتشاراتی های دیگر و کتابهای دیگر دارند و خودشان اینطوری کتاب منتشر می کنند!

تعجب من از همان جلد صفحه شروع شد. جلدی که هرچقدر به آن نگاه کردم اسمی از راویِ آن ندیدم. و به جای اسم راوی -یعنی علیرضا دلبریان- اسم خود نویسنده را دیدم که زیر نام درشت کتاب خودنمایی می کند! گویی که این کتاب یک کتاب داستان یا یک کتاب شعر و یا هر چیز دیگری است که نویسنده اش جناب آقای محمد خسروی راد است و هیچ ربطی به علیرضا دلبریان و جنگ ندارد! و این را به هرکس که نشان می دادم کمی می خندید و می گفت اگر این کار را به من سپرده بودند هم اینطور درنمی آمد!

اگر کتاب را به قصد تورُّق باز بکنید چیزی می بینید که به شگفتی شما می افزاید. و آن هم این است که هر صفحه ای را که باز کنید بالای آن صفحه نام -الحق و الانصاف- زیبای جناب نویسنده -محمد خسروی راد- را می بینید. یعنی باز هم به جای اینکه اسم راوی کتاب گذاشته شود اسم نویسنده آن بالا "خودنمایی" می کند! (و اصلاً شاید من دارم اشتباه می کنم و این کتاب نه کتاب خاطرات آفای دلبریان   بلکه کتاب واقعاً مال خود آقای خسروی راد است؟! و شاید من الکی دارم برای این کتاب نقد می نویسم! البته اگر این کتاب از خود ایشان -یعنی آقای خسروی راد- باشد هم نمی توان ایرادهای دیگر را نادیده گذاشت. و بهتر است که حداقل برای کتاب خودشان کم نگذارند و برای چاپ بعدی خیلی خیلی جدّی تر کتاب را مورد بازبینی قرار دهند.)

جلد صفحه را  با تحیّر و سرگردانی و تعجّب کنار می گذاریم و می رویم سر بخت مقدمه. معمولاً در مقدمه ی کتابها چند نکته را یادآور می شوند. در اینجا ما به نکته های دیگر کاری ندارم و می رویم سر نکته ی خودمان! نکته ی خودمان هم کسی نیست جز علیرضا دلبریان. کدام دلبریان؟ همان دلبریان که منِ مخاطب امکان دارد او را نشناسم و کتابش را شاید به توصیه ی یکی از رفقا تهیه کرده ام و می خواهم در مرحله ی اول بدانم که: "اسم دلبریان چیست؟ فامیلش چیست؟! نام پدرش چیست؟ کجا به دنیا آمده؟ کجا درس خوانده؟ اصلاً هرجا درس خوانده، چی خوانده؟ یا مثلاً کی و کجا متولد شده؟" وقتی اینها را فهمیدم حالا با یک دید کاملتر و بازتر می نشینیم به خواندن اصل کتاب. و این اطلاعات را معمولاً در مقدمه می آورند تا مخاطب راوی را بشناسد. اما من هرچقدر که دنبال یک چنین اطلاعاتی بودم آنها را پیدا نکردم. اطلاعات اولیه از صاحب کتاب یک نوع سلام علیک راوی با خواننده است. یعنی همانجا که راوی دست مخاطب را می گیرد و دستش را با گرمی فشار می دهد و به او لبخند می زند.(و حالا دارم مطمئنتر می شوم که این کتاب کتابِ خاطرات آقای دلبریان عزیز ما نیست!)

به ویراستاری افتضاح کتاب هم اشاره ای بکنم که چقدر در این کتاب نقطه ها و ویرگول ها و علامات بی جا وجود داشت. طوری که عملاً خواننده را دچار اشتباه می کرد. همچنین اشتباه های مختلف تایپی سرشار بود.(مثلاً یک جا  نام یکی از شخصیت ها را با دو-سه ویراش نوشته بودند و خیلی جالب شده بود:"سیبلیان/ سیبیلیان". از آوردن عینی اشکالات دیگر اجتناب می کنم و می گذرم. البته اگر نویسنده بخواهد حاضرم دومرتبه کتاب را بخوانم و ضمن لذت بردن از خاطرات صمیمی حاجی همه ی آنها را در کتاب یادداشت کنم. البته با توجه به قیمت کتاب خود نویسنده باید یک "روایت دلبری" دیگر  لطف کند. چون ۹۰۰۰هزار تومان پول ندارم که بروم کتاب بخرم و بعد بنشینم خط-خطی اش کنم!

بحث اصلی من درباره ی متن کتاب و خاطرات است. اینکه: نویسنده متن حاضر را بر اساس چه مبنا و معیاری در کتاب گنجانده؟ خاطرات بر اساس چه "دید"ی جدا و ویرایش و تنظیم و بعد در کتاب چیده شده اند؟ خیلی دوست دارم که خود آقای خسروی راد بیایند و من را توجیه کنند. اگر نظر من را بپرسند می گویم که آقای خسروی به دلیل دل صاف و پاکی که دارند و از سر عشقی که به شهدا دارند، فقط برای انجام مسئولیت و وظیفه آمده اند این کتاب را به سامانِ بی سامانی رسانده اند و غیر از آن هیچگونه مبنا و معیاری نداشته اند جز دل پاک خودشان. کارهای دلی هم اگر بدون توجه و تخصص و ریزبینی و مشورت انجام شود یعنی الفاتحه...!

نویسنده با آوردن خاطره ی اول نشان داده که قصد دارد از کودکی دلبریان شروع کند و کم-کم با داشتن یک سیر منطقی و خواندنی برسد به دوران نوجوانی و کم-کم برسد به دوران جوانی و کم-کم برسد به چگونگیِ به جبهه رفتن و کم-کم بپردازد به چگونگی ادامه دادن سالهای جنگ و چگونه معاون جلیل شدن و چگونگی عملیاتها و آموزشها و  ... . اما در کمال شگفتی می بینی که چند صفحه ی بعد سر از سپاه درمیاوری! و تو بدون اینکه بفهمی دلبریان بچه ی کجاست و کجا و چطوری به دنیا آمده و چند تا داداش و خواهر داشته و توی چه شرایطی بزرگ شده و بدون اینکه دنیای کودکی او را درک کنی وارد جنگی می شوی که خانمان برانداز است و خانمان سوز. همچنین می توانست اطلاعات خیلی ارزشمندی از زمانی که دلبریان در تبلیغات بوده به دست ما بدهد. همه می دانند که تبلیغات جبهه خودش یک دنیای دیگر دارد که ثبت فعالیتهای آن خیلی مهم و مورد توجه است. تبلیغات لشگرها به عنوان یکی از حوزه های مهم دفاع مقدس که هنوز حقش در ادبیات دفاع مقدس ادا نشده در این کتاب هم مورد غفلت واقع شده.

آقای نویسنده! ما باید با راوی دوست شویم. باید آنقدر ما را در کوچه های زندگی و ذهنیِ او چرخ می دادی تا با او احساس رفاقت کنیم و به گوشه های مختلف زندگی او سر بزنیم و آشنا شویم تا اگر بعداً حرفی زد با گوش دل بشنویم و باور کنیم(البته منظور من از گوشه های زندگی مسائل شخصی  و خصوصی نیست. که آن هم تا حدودی در نظر هست. خصوصی را همان فردی و شخصیتی می گیریم) آقای نویسنده! شما می توانستی آرامتر این راه را بروی تا ما با اخلاقیات راوی خو بگیریم. آقای نویسنده! بارها و بارها توی این کتاب که شما زحمتِ آن را کشیده اید از یک فضا وارد یک فضای دیگر می شویم و این ما را شُکّه می کرد. از یک خاطره با یک معنا و محتوا وارد یک خاطره با یک فضایِ کاملاً متفاوتِ دیگر می شدیم. انگار دهها صفحه به ابتدا و انتهای کتاب رفته ایم. چرا؟ جناب نویسنده! خیلی از خاطرات پایان بندی اصلاً خوبی نداشت. در کمال بی سلیقگی خاطره به اتمام می رسید. در حالی که می توانست کمی پیشتر و یا کمی جلوتر به پایان می رسید تا مخاطب از خاطره "خاطره" ی خوشی در ذهنش می ماند. اشاره ای هم به انتخاب اسم خاطرات می کنم و می گذرم. درواقع خیلی از اسمهای خاطران خلاصه ی خوب و جامع و شاملی برای خاطرات نبودند. یعنی اسمها به هیچ وجه معنای اصلی خاطره را بدهند. من مانده ام که نقش شما به عنوان نویسنده در این کتاب چه بوده؟ مگر نویسنده همان کسی نیست که کتاب را به دقّت مورد بازبینی قرار می دهد تا دارای "صورت" و "سیرت"ی یک دست و زیبا باشد؟ مگر نویسنده کاستیهای زبان راویِ را پر نمی کند و قدرتمندی زبانِ راوی را بیشتر نمی کند؟ مگر نویسنده همان کسی نیست که دستی به سر و رو و ابتدا و انتهای کتاب می کشد که کتاب با فرم و زبان یکدست و خاصی به مخاطب عرضه شود؟ مگر نویسنده زبان و ادبیاتِ کتاب را غنی و زیبا نمی کند؟ پس بفرمایید که چرا من هیچگونه تلاشی از شما برای اینها ندیدم؟!

همه ی تأسف و ناراحتی من برای این است که خوب می دانم کتاب دلبریان چقدر می توانست خوب باشد. آنقدر خوب که یکی از بهترین های کشور بشود. دلبریانی که من این سالها شناختم و پای صحبتهایش بزرگ شدم و درس گرفتم به معنای واقعی کلمه "جعبه ی پری از اطلاعات جنگ" بود؛ چه خاطرات شهدا و رزمندگان و سلوک روحی و اخلاقی آنها -که برای امروز ما درس است- و چه اطلاعات تخصصی از نحوه ی اداره ی جنگ؛ به این دلیل که خود او در یک سطح متوسط و خوبی در جنگ به ایفای نقش پرداخته و به قول خودش ذهن حسابگر و چموشی داشته و تلاش می کرده از همه چی سر در بیاورد.

به نظر من بهترین روش برای تدوین و نگارش کتاب دلبریان می توانست به شیوه ی کتاب های دیگری مثل "نورالدین پسر ایران" و "کوچه ی نقاشها" و خیلی کتابهای خوب و موفق دیگری باشد که مبنایشان را بر اساس سیر زندگی راوی گذاشته اند و بر مبنای زمان آرام و آرام به پیش رفته اند. یعنی از تولد راوی تا کودکی او و چگونگی اوضاع خانواده و تدریس و بعد نوجوانی و خاطرات آن سالهایش و بعد خاطرات و شرایط جوانی تا سربازی و شروع خدمتش در دفاع مقدس و نقش هایش در جنگ و توضیح چگونگی عملیاتها و آموزش ها و مجروحیت هایش و باقیِ قضایا. که البته انجام چنین کاری حتماً نیاز به تمرکز و کار و برنامه و مشورت های بیشتر و تحقیق گسترده تری دارد. و کسی که بخواهد این کار مهم و پر دردسر را قبول کند باید تمام فکر و ذهنش را برای این کار بگذارد. نوشتن دلاورمردی های شهدا آنقدر ارزش دارد که ما نخواهیم به راحتی از کنار آن بگذریم و خودمان را به یک کار حداقلّی و ساده راضی کنیم.

خداراشکر دلبریان خودش خوب می داند که این حرفها چه اهمّیت بالایی دارند و از زمانی که یادم می آید هرجا که برای سخنرانی می رود یک ضبط کننده ی حرفه ای صدا  -رکوردر- هم با خودش می آورد تا بعداً از صوت سخنرانی ها استفاده کند. خود آن صوتها یک منبع قوی برای یک کار جدید و نو است. صوتهایی که شاید از صد و دویست ساعت هم گذشته باشد و گوش کردن و تدوین کردن آنها حوصله ای می خواهد که فقط خود شهدا باید عنایتش کنند! چنان که نویسنده ی محترم می توانست برای غنی شدن کارش از آن صوتها هم استفاده کند و بهره ببرد. بنده به دلیل اینکه با خیلی از خاطرات حاج علیرضا اشنا بودم خیلی خوب فهمیدم که چقدر استفاده کردن از آن صوتها می توانست به بهتر شدن این کتاب کمک کند. بارها شده است که حاج علیرضا یک داستان را در جاهای مختلف از دیدهای مختلف نقل کرده. اگر نویسنده حوصله ی بیشتری به خرج می داد می توانست با گوش کردن آن صوتها و با در نظر گرفتن نقلهای مختلف داستانها متن نهایی داستان را تدوین کند و خاطره را با جزئیات دقیقش در کتاب جای دهد.

و اما حرف آخر درباره ی کتاب:

خدا می داند که در نوشتن این مطلب هیچ غرضی نبوده الّا اینکه تلنگری باشد که کار شهدا را به راحتی و بدون حساست و ریزبینی انجام ندهیم. جدا از اینکه شدیداً و جداً توصیه می کنم که جناب ناشر آقای عاکف و نویسنده ی محترم آقای خسروی راد کتاب را برای چاپ بعدی یک ویرایش دوباره و همراه با یک تحول اساسی منتشر کنند -و دقیقاً همین توصیه را به برادر بزرگ و دوست داشتنی ام حاج علیرضا می کنم که نگذارد چاپ بعدی به همین کیفیت باشد- باید عرض کنم که با همین کتاب عاشق روح بزرگ و روحانی جلیل شدم و ساعتها همراه با تحیّر کتاب را مطالعه کردم. زیباترین روایتهای کتاب مال زمانی بود که حاجی با تمام وجود از عشقش -جلیل- حرف می زند. این صفحاتِ کتاب -که کم هم نیستند و جا به جا از جلیل یاد می شود- از زیباترین و با تأثیرترین قسمت های کتاب بودند. خیلی کار خوبی بود که اسم کتاب شد "روایت دلبری". همچنین باید در آخر اشاره بکنم که طرح جلد هم خوب بود و یادآور شهدای غواص. آن حبابهایی که طراح جلد بالای کلمه ی "روایت دلبری" کار کرده ما را می برد به دل هور و اروند و ... و این خیلی حس خوبی به آدم می دهد. چیزی که حال آدم را خراب می کند همان است که ابتدای نوشته عرض کردم: خودنمایی کردن اسم نویسنده به جای اسم حاج علیرضا دلبریان زیر نام کتاب؛ که هنوز دارم تعجب می کنم از اتفاقی که افتاده!

حرف آخر را به حاجی می زنم که خیلی خیلی دوستش دارم و بارها گفته ام که خاک پایش هستم. این را نه برای خودشیرینی و نه برای تملّق می گویم بلکه حقیقتاً به او مدیونم. مدیون هستم هم برای سالهای حماسه و جنون و جنگ که جور نبودن من را کشیده و جانانه از دین و ایمانمان دفاع کرده و هم برای سالهای بعد از جنگ که جانانه از آن سالها گفته تا یادمان نرود که این مرز و بوم چه سالهای سخت و زیبایی را داشته؛ تا یادمان نرود که به چه کسانی و برای چه مدیونیم؛ تا خیلی چیزها را بدانیم و راهی که شهدا رفته اند را ادامه دهیم و باری که روی زمین است را بردایم؛ تا بدانیم که همیشه سختی بوده و شهدا هم اوج سختی ها را تحمل کردند و ما هم باید تحمل کنیم. من به او و به خیلی های دیگر مدیون هستم و همین جا برای بار چندم اعلام می کنم که:

حاجی جون! ما تو رکابتیم...

 


./.  این متن توسط حاج علیرضا دلبریان خوانده شده و تقریباً به صورت زیادی با من هم نظر بوده. "تقریباً" را عرض کردم تا شاید اگر جایی اختلافی هم داشتیم اشتباه نکرده باشم.

./.  وبسایت حاجی دلبریان : روایت های فابریک جنگ

./.                                  دانلود کلیپهای صوتی معرکه از حاجي


بروید به ادامه ی مطلب


ادامه مطلب
+ تاريخ دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 16:37 نويسنده جوادآقا |
 

كاكايي به آقاي ميرجعفري:

"عزیز برادر جناب میرجعفری شما از مربی پرورشی و نمره انضباط و شرکت در فعالیت های فوق برنامه و اردوهای زیارتی و سرودهای صبحگاه و تبلیغات پادگانی مدارس بی خبر که نیستید میان داری هم حدی داره .. والله هیچ ایرادی نداره به برادر ....توصیه کنی عوض گفتن عروج ملکوتی بیست و شش پرنده فکری به حال این اردو های غیر استاندارد بکنه ..جنگ اگه میراث من و توئه راضی نیستیم با این سیستم در هم ریخته حمل و نقل جاده ای نمایشگاهش کنیم."

جوادآقا به ميرجعفري عزيز:

بسم الله الرحمن الرحيم

درباره ی حرفهای خنده داری که "باز" جناب کاکایی ایراد فرموده اند و در ادامه ی جوابي كه برادر بزرگم جناب ميرجعفري به او داده این چند خط را می نویسم. البته اصلاً قصد ندارم درباره ی اتوبوسی که این اتفاق برایش افتاده بنویسم. چون اعتقاد دارم توضیح واضحات است و شدیداً تعجب کردم از حرفی که آقای کاکایی زده اند و موضعی که گرفته اند. من هم کسی نیستم که بخواهم برای کسی خط و نشان بکشم یا بخواهم چه کنم و چه کنم. من فقط  وظیفه ی خودم می دانم که نسبت به این حرفهای خنده دار و البته تاحدودی زشت -که بوهای خاصی هم دارند- سکوت نکنم و به اندازه ی خودم حرف بزنم. شاید عده ای بگویند "که خیلی تند می روی و آرام باش و احترام بزگترها را حفظ کن و غیره." من در جواب می گویم که آقای کاکایی تا به حال احترام کدام یک از کسانی که برای ما عزیز هستند را حفظ کرده که من احترام او را حفظ کنم؟ اگر بارها جسارت و بی ادبی اش به ساحت شهدا و رزمندگان را نمی دیدم و اگر این حرفهای بوی ناکش را نمی خواندم شاید می شد که کمی آرامتر می بود اما با این حرفها، نه. براي من هيچ خط قرمزي قرمزتر و جدي تر از شهدا نيستند و اگر ببينم جايي به شهدا بي احترامي شده و يا كسي مي خواهد از وجود مقدس آنها سوءاستفاده ي ابزاري بكند نمي توانم ساكت باشم.

حقيقتاً نمي دانم چه بگويم به اين جناب كاكايي لجباز كه حتي خودش هم خوب مي داند دارد چه مي گويد! و من هم شديدا ً‌مثل جناب ميرجعفري نمي دانم به جاي آن سه نقطه بايد اسم چه كسي را بگذارم تا بگويم اتفاق خاصي نيفتاده؟ حقیقتاً نمی دانم اسم چه کسی را باید بگذارم...

 گاهي اوقات با خودم فكر مي كنم كه رفاه و تجمل و دوستان ناباب(!) چقدر مي توانند آدم را به پايين پرت كنند. همان كساني كه قرار بود فرمانده هان ما باشند حالاشده اند .... ! روزگار است ديگر؛ کیفور كه بشوي و مست دنيا بشوي بيچاره شده اي.
يكبار يادم هست درباره ي موضوعي در وبلاگ شخصي آقاي كاكايي بحثي شده بود و خيلي از بچه حزب اللهي ها آمده بودند و برايش نظر گذاشته بودند و مخالفت كرده بودند. يكي از آنها در جواب آقاي كاكايي و متن ايشان چند جمله از سیدمرتضی آويني آورده بود و الحق كه درباره ي مطلب آقاي كاكايي هيچ جوابي بهتر از آن وجود نداشت. انگار خود آويني آمده بود روي زمين و داشت با ما حرف مي زد. در كمال تعجب ديدم در جواب اين كسي كه حرف آويني را گذاشته بود آقای کاکایی نوشته بود:

"سلام
متن شهيد آويني رو خوندم با همون لحني كه خودش مي خوند. از زبان شهدا براي امروزي ها خط و نشان كشيدن درست نيست. سعي كن همه چيز را بشنوي و بخواني و مختصري عقل رو به تكاپو بندازي و از اين همه رخوت نجات دهي. مطمئن باش آويني همين بود. سير زندگي متفاوتش را ببين. با نقل قول از دنياي مردگان براي زندگان تصميم گيري نكن"

 و خدا مي داند كه چقدر حالم بهم خورد از اين جمله و از این جواب جُلبكي. اگر دروغ نگويم دوست داشتم همانجا گوینده ی نکات فوق را گيرش بياورم و به خاطر شهدا هم كه شده چندبار گوشش را بنوازم. والله دروغ نمي گويم. اصلاً مانده بودم که چطور به این نتیجه ی تاریخی رسیده است؟ نمي داند كه شهدا زنده اند و ما آنها  را "مرده" خطاب نمي كنيم. هنوز كه هنوز است هروقت نام شهيدي در ذهنم مي آيد احساس مي كنم كنارم نشسته و دارد با من حرف مي زند. خيلي از همين جوانهاي مثل خودم اگر شهدا توي اين جامعه نفس نمي كشيدند تا به حال با اين همه هجوم داخلي و خارجي پودر شده بودند و خود انقلاب هم پودر شده بود. يادش رفته كه امام فرمود خون شهدا انقلاب را بيمه كرده. یاداش رفته که امام فرمود "هفتاد سال عبادت کردید؛ خدا قبول کند! یکبار هم وصیتنامه ی این شهدا را بردارید بخوانید". يادش رفته كه حضرت آقا فرمودند ياد و نام شهدا كمتر از شهادت نيست. حالا آقاي كاكايي آمده و از خودش اجتهاد كرده و نظر بيان فرموده اند! والله خنده دارد. برادر من! دوست عزیزی که داری از خوان امام نان می خوری و نمک دان می شکنی! حرفهای این شهدا اصول انقلاب ماست. این را صدبار تکرار کن تا یادت نرود حرف آن شهیدی که توی وصیتنامه اش در لحظات آخر زندگی دنیایی اش نوشته بود:" چند روز است در محاصره ایم. آب را جیره بندی کرده ایم، غذا را جیره بندی کرده ایم. خیلی نامردند کسانی که در آینده می آیند و ما را فراموش می کنند..."

جنگ هم میراث من و تو نیست. میراث همانهایی است که توی فتنه آمدند و از انقلابشان، از خون شهدایشان دفاع کردند. آن موقع که نیامدی برادر. حالا هم نمی آمدی. چرا دلتان آن موقع برای میراث انقلاب نسوخت؟ البته این را خوب می دانم که هیچ اعتقادی -حتی ذره ای- به فتنه و اینها نداری و اینها را ساخته ی ذهن به "رخوت" دچارشده مان می دانی!  اما این را بدان که خانواده های شهدااگر  الآن هم ببینند میراثشان دارد به تاراج می رود خودشان می آیند و دفاع می کنند. هیچ نیازی هم به دفاع من و شما و امثال ما ندارند.

برادر عزيزم آقاي ميرجعفري! من و تو كه مي دانيم كه اينها چرا هي خودشان را با اين حرفها مطرح مي كنند. بيا به جاي جواب دادن به اينها بنشينيم و بهشان بخنديم. همين! من الآن دارم همين كار را مي كنم. این درخت با این بادها نمی افتد.

این شعر را هم می گذارم. شعری که در فتنه تقدیمش کرده بودم به بعضی رفقا


چه در خوش خدمتی شان خوب می کوشند بعضی ها

لباسی را که دشمن دوخت می پوشند بعضي ها

نباید ساده انگارید و باور کرد این ها را

نباید خسته بود و گفت:کو؟ کوشند بعضی ها؟

هنوز این فتنه بیدار است، بیدار است، پنهانی است

نه خوابیدند بعضی ها، نه بیهوشند بعضی ها

"شتر دیدی ندیدی" چیست وقتی باز می بینیم

هنوز از بچه اشتر شیر می دوشند بعضی ها؟

خدا را شکر قیصرهایمان هستند و برجایند

چه باک از این که خود را مفت بفروشند بعضی ها؟

نه، حرفت را نمي فهمند؛ در برف است سرهاشان

به اين دلخوش نبايد شد كه خرگوشند بعضي ها...

اگر بعد از دو سال اين ها نمي خواهند برگردند

قضاوت با شما: جويند يا لوشند بعضي ها؟!

+ تاريخ پنجشنبه چهارم آبان ۱۳۹۱ساعت 18:14 نويسنده جوادآقا |
خبرگزاری فارس:
یادداشتی درباره کتاب «آواز بلند»/ داستانی بی‌رودربایستی با جنگ نرفته‌ها

جواد شيخ الاسلامي: کتاب «آواز بلند» داستان افرادی از جامعه ماست که بدون رودربایستی به جنگ نرفتند و در شهرها ماندند و باید فرق اینها با کسانی که رفتند مشخص گردد.

خبرگزاری فارس: داستانی بی‌رودربایستی با جنگ نرفته‌ها

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات فارس، جواد شیخ الاسلامی به مناسبت انتشار جدیدترین رمان علی‌اصغر عزتی‌پاک، یادداشتی نوشته و برای انتشار در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است:

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چند هفته‌ای بود که قصد داشتم کتاب جدید برادر عزیزم عزتی پاک را بردارم و بخوانم. خوشبختانه دیشب بود که این ستیزِ بینِ کمبود وقت و وسوسه سردست گرفتن کتاب با پیروزی شکوهمندانه جنابِ وسوسه به پایان رسید!

ابتدا باید عرض کنم که نمی‌خواهم به عنوان یک رمان‌خوان حرفه‌ای مطلبی را درباره کتاب بنویسم. می‌خواهم به عنوان مخاطب برداشت خودم را به گوش نویسنده و دیگران برسانم و به همین دلیل حرفم می‌تواند به عنوان یک مخاطب معمولی که کتاب برای او نوشته شده "خیلی خیلی" مهم باشد.

حبیب پسر دبیرستانی و جوانی است که داستان را روایت می‌کند و داستان، روایت داییِ رزمنده  اوست که در عملیاتی شرکت می‌کند و حالا که عملیات به انجام رسیده هیچ خبری از دایی‌اش نیامده و این سبب شده که همه نزدیکان هادی درگیر ماجرای گم شدن او بشوند. خلاصه شده  ظاهری کل داستان همین جمله پیشین بود. اما باطن قصه چیز دیگری است که در جای خودش خواهم گفت که چقدر زیبا و هنرمندانه خوش نشسته این تدبیر آقای عزتی پاک برای زدنِ حرف و دغدغه اصلی‌اش.

شخصیت‌های داستان هرکدام اینطور تعریف می‌شوند: عزیز از همه بی تاب‌تر است. مدام سراغ هادی را می‌گیرد و گاهی گریه می‌کند و گاهی اسمش را زمزمه می‌کند و تمام فکر و ذهنش هادی است. آقاجان -پدربزرگ حبیب- تلاش می کند تا عزیز را آرام کند و به همین خاطر و به امید اینکه هادی را پیدا کند سختی‌های خاصی می کشد. دایی دیگرِ حبیب مصطفی نام دارد. مصطفی هم به واسطه تجربه‌ای که در جنگ دارد و خودش رزمنده است درگیری زیادی در ماجرای پیدا کردن هادی دارد. شخصیت‌های دیگری مثل مهناز و حجت، طوبی خانم و آقای نیلگون، پیکر، پدر خود حبیب و چند شخصیت دیگر هرکدام یک جا از این ماجرا قرار می‌گیرند و به نوعی همه با قصه گم شدن هادی ارتباط دارند.

حبیب کسی است که داستان را روایت می‌کند. علی‌رغم همه توجهی که دیگران به گم شدن هادی دارند اما خود حبیب خیلی برای گم شدن هادی غصه نمی‌خورد. او عاشق دختر آرایشگری به نام "شکوه" شده است و بیشتر ذهنش غرق در عوالم همین عاشقی است. مثلاً هنگامی که عزیز در رادیوی عراق دنبال خبر و صدایی از هادی است حبیب دنبال پیدا کردن صدای زنی است که به عربی بسیار زیبا کلمه "هجرانک" را می خواند. هادی آواز "هجرانک" را  به خوبی می‌شنود اما... اما آواز بلند جنگ را نه. هروقت رادیو را به دست می‌آورد دنبال همان موج و همان صدا می‌گردد. هجرانک را با خودش زمزمه می‌کند و لذت می‌برد. از یک طرفِ دیگر نرفتنِ او به جنگ است به بهانه نزدیک بودن کنکور. او در برابر اصرارهای هرباره دایی مصطفی برای حضور در جبهه بهانه درس را می آورد.

تمام قصه از ابتدا که داستان شروع می‌شود تا ادامه پیدا کردن و تا پایان یافتنِ داستان شخصیت اصلی خود حبیب است و نه هادی که همه درگیر او هستند. هنرمندانه ترین کاری که عزتی پاک در این داستان کرده همین است که قصه برای مخاطب "رو" نیست. به قول استاد عزیزم جناب مودب عزتی پاک "حیای تکنیک" دارد و هنرش را طوری که توی چشم بزند به رخ مخاطب نمی کشد.

به شما عرض می کنم که چگونه شخصیت اصلی داستان خود حبیب است:

ما در داستان نشانه‌های زیادی را به دست می‌آوریم که نشان می‌دهد همه قصه سرِ گم شدن خود حبیب است و نه گم شدن هادی. داستان با افتادن ترکش داغی توی حیاط خانه حبیب اتفاق می‌افتد. حبیب چون شب است و دید خوبی ندارد تا متوجه داغی آن بشود به آن دست می‌زند و دستش می‌سوزد. این یعنی حبیب تو با جنگ درگیری و مجبوری آواز بلند او را بشنوی! اما حبیب برعکس عزیز که حتی در رادیو هم دنبال صدای هادی -یعنی نشانه‌ای از جنگ- است به دنبال صدای آن زن خواننده عرب است. اینجا باید توجه داشته باشیم که موسیقی ذاتاً خودش عاملی است که انسان را از عالم واقع دور می‌کند و به عالم خیالات و ذهنیات می‌برد. غیر از این نشانه‌های ظریف دیگری هم هست که می‌خواهد بگوید حبیب دارد از واقعیت فرار می‌کند و این فرار کردن را به نقد می‌کشد.. مثلاً  دختری که حبیب عاشق آن است شکوه نام دارد و آرایشگر است. انگار این آرایشگر آمده تا دنیا را برای حبیب زیبا جلوه گر کند. از یک سوی دیگر وقتی می‌خواهند با هم به جایی بروند شکوه پیشنهاد می‌دهد که به سینما بروند و باز هم می بینیم که سینما نشانه ای است برای اینکه ما بفهمیم حبیب دوست دارد از دنیای واقعیِ خودش دور بشود.

حبیب با اینکه در دل جنگ است اما آواز بلند جنگ را نمی‌شنود و به دنبال آواز آن زن عرب است. او آنقدر در دل جنگ است و آنقدر آواز جنگ در زندگی او بلند است که شکوه –یعنی کسی که بهانه‌ای شده بود برای نرفتن به جبهه مبارزه- هم گرفتار واقعیت می‌شود و آخر داستان با انفجار بمبی کشته می‌شود تا به حبیب بفهماند که تو باید آواز بلند جنگ را بشنوی! یعنی اواز جنگ این قدر بلند هست که حتی عاملی که حبیب را از رفتن به جبهه بازداشته بود هم قربانی واقعیت می‌شود. و وقتی هم که شکوه و عزیز و بعضی از اعضای خانواده‌اش هم همراه با شکوه کشته می‌شوند نمی‌فهمیم که برای چه کسی دارد "هجرانک" را زمزمه می‌کند؛ برای عزیز، برای مهناز خواهرش یا برای شکوه!؟

عزتی پاک در طول داستان سعی می‌کند به جنگ نرفتن حبیب و امثال او را به چالش بکشد که چرا وظیفه خودشان را در قبال جنگ انجام ندادند؟ و برخلاف بعضی که ادعا کرده‌اند این رمان ضدجنگ است کاملاً طرفدار مبارزه به حق است. این داستان، داستان بسیاری از افراد جامعه ماست که بدون رودربایستی به جنگ نرفتند و در شهرها ماندند و باید فرق اینها با کسانی که رفتند مشخص گردد.

جدا از کار بزرگی که عزتی پاک در آواز بلند انجام داده بود باید اعتراف کنم که علی‌رغم اینکه زبان شکسته نیست اما عزتی بسیار خودمانی و صمیمانه و فاخر حرف زده. شیرین کاری‌هایی که ما در زبان محاوره و در ارتباطهایمان داریم را بسیار خوب و به جا و زیبا آورده. مثلاً حبیب در جایی به جای جواب دادن به سوال با سرش جواب طرف مقابل را می‌دهد و جایی دیگر به همان ظرافت فقط سکوت می کند، طوری که انگار با سکوت حرفش را زده. و از این دست کارهای ریزبینانه زیاد دارد.‌

یکی از انتقادهایی که به عزتی پاک برای نقد کردن حبیب در آواز بلند داشتم این بود که می‌گفتم چرا باید یک جوان 17-18 ساله برای نرفتن به جنگ باید اینقدر بازخواست بشود و با خودم می‌گفتم اگر حبیب چند سالی –مثلاً5 سالی- بزرگتر می بود این ایراد را می‌شد گرفت اما در این سن و سال نه و می‌گفتم ما شاید از یک جوان تازه به جوانی رسیده خیلی انتظار قرار گرفتن در خط حمله را نداشته باشیم اما از یک مرد 24-25 ساله حتماً این انتظار را داریم.

اما کمی که فکر کردم دیدم آن دهه دهه‌ای نبود که پسرها دیر بزرگ شوند. بلکه سال‌هایی بود که بچه های 12-13 ساله هم تکلیف خودشان را فهمیده بودند و به جبهه رفته بودند. همانطور که خود حبیب می‌گوید حتی دوستان همکلاسی او هم شهر را رها کرده و به جبهه رفته بودند. شرایط شرایطی بود که همه زود بزرگ می‌شدند و این از ویژگی‌های شرایط بحران است. این نیش خوبی بود در این داستان.

اما با همه این ارجمندی‌ها باید بگویم از نظر من عزتی نتوانسته بود –یا شاید هم نخواسته بود- شخصیت چند نفر از آواز بلند را به خوبی تصویر کند. یکی خود هادی است که ما در داستان از او پیشینه  خاصی نداریم. فقط می‌دانیم که او داییِ حبیب است و گم شده. از مشخصات ظاهری او تا مشخصات رفتاری و منش او اطلاع چندانی در دست نداریم و برایمان عجیب است که چرا خود هادی با آن شخصیت دوست داشتنی اش نتوانسته بوده که روی او تأثیر بگذارد؟ -شاید بگویید اگر شخصیت خوب درنیامده تو از کجا می‌گویی دوست داشتنی؟ من می‌گویم از محبت عزیز و دیگران نسبت به او-مصطفی را هم همین طور. خیلی با او اخت نشدیم. شاید به این دلیل که خوب پرداخت نشده بود و ما او را نمی‌شناختیم. چرا باید با رزمنده‌ای که در خانه خودش با شهید جمران عکس دارد صمیمی نشویم!؟ فکر می‌کنم کمی کم‌کاری شده بود در رابطه با او. همچنین حبیب یک برادر و یک خواهر کوچکِ دیگر هم دارد که یکی دو جای داستان می‌آیند و دیگر گم می‌شوند. انگار که اصلاً نبوده‌اند. به نظرم این دو نفر به شدت سیاهی لشگر بودند.

به عقیده من ما با داستان‌نویسی مواجه هستیم که زبان بسیار پخته و گیرایی دارد. نویسنده خوب شروع کردن را خوب بلد است. داستانش افت و خیز کیفی ندارد و تا پایان داستان با همان قدرتی و زیبایی و فخامتی مواجهیم که در اول داستان مواجه بودیم. این یعنی بینابین داستان در قصه گم نشده و هنوز می‌داند دارد چه می‌گوید و می‌داند قرار است چه بگوید؛ یک جا را هنرمندانه درنیاورده و بقیه داستان را به هوای همان نقطه از داستان نوشته باشد.

به بیان بهتر یک غزل را برای یک بیت نگفته! پایان داستان هم به شدت در راستای هدف داستان است: اینکه حبیب بین آواز بلند جنگ بود و باید ان را می‌شنید تا آن جایی که در دنیای واقعیت حتی خانواده‌اش را از دست داد تا تلنگری خورده باشد. جایی هم خواندم که یکی از دوستان آواز بلند را با زمین سوخته احمد محمود مقایسه کرده و به پایان بندی بهتر و تأثیرگذارتر آواز بلند اشاره کرده. در هر حال او هم خوب شروع کرده و هم خوب به پایان رسانده است. از همه زیباتر و قابل ستایش‌تر همان «حیای تکنیک» عزتی بود که پیشتر عرض کردم.

من به عزتی پاک به خاطر «آواز بلند» و دغدغه‌اش آفرین می‌گویم. آفرین برادر!

انتهای پیام/و


همين مطلب در سايت انصار حزب الله


+ تاريخ سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۱ساعت 13:35 نويسنده جوادآقا |

بسم الله الرحمن الرحيم

صفر
مناسب دیدم در این ایام که نام حضرت امام بیشتر روی لب هایمان است چند کلمه ای که در ذهن دارم را بنویسم در باب نگاه حضرت روح الله به هنر و هنرمند و تعهد و از این قبیل. درواقع دوست دارم در این ایام یکبار دیگر این پیام را باری دیگر بازخوانی کنیم. در ابتدا یکبار این پیام را می خوانیم تا من بتوانم آن چند کلمه ای که در ذهن دارم را مستندتر و راحتتر بیان کنم:

یک

بسم الله الرحمن الرحیم
خون پاك صدها هنرمند فرزانه در جبهه‌هاي عشق و شهادت و شرف و عزت سرمايه زوال‌ناپذير آن گونه هنري است كه بايد، به تناسب عظمت و زيبايي انقلاب اسلامي، هميشه مشام جان زيبا پسند طالبان جمال حق را معطر كند. تنها هنري مورد قبول قرآن است كه صيقل دهنده اسلام ناب محمدي - صلي الله عليه و آله و سلم - اسلام ائمه هدي - عليهم السلام
- اسلام فقراي دردمند، اسلام پابرهنگان، اسلام تازيانه خوردگان تاريخ تلخ و شرم آور محروميت‌ها باشد. هنري زيبا و پاك است كه كوبنده سرمايه‌داري مدرن و كمونيسم خون‌آشام و نابود كننده اسلام رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومايگي، اسلام مرفهين بي‌درد، و در يك كلمه " اسلام آمريكايي" باشد.

هنر در مدرسه عشق نشان دهنده نقاط كور و مبهم معضلات اجتماعي، اقتصادي، سياسي، نظامي است. هنر در عرفان اسلامي ترسيم روشن عدالت و شرافت و انصاف، و تجسيم تلخكامي گرسنگان مغضوب قدرت و پول است. هنر در جايگاه واقعي خود تصوير زالوصفتاني است كه از مكيدن خون فرهنگ اصيل اسلامي، فرهنگ عدالت و صفا، لذت مي‌برند. تنها به هنري بايد پرداخت كه راه ستيز با جهان‌خواران شرق و غرب، و در راس آنان آمريكا و شوروي، را بياموزد. هنرمندان ما تنها زماني مي‌توانند بي‌دغدغه كوله بار مسووليت و امانتشان را زمين بگذارند كه مطمئن باشند مردمشان بدون اتكا به غير، تنها و تنها در چهارچوب مكتبشان، به حيات جاويدان رسيده‌اند. و هنرمندان ما در جبهه‌هاي دفاع مقدسمان اين گونه بودند، تا به ملا اعلا شتافتند. و براي خدا و عزت و سعادت مردمشان جنگيدند؛ و در راه پيروزي اسلام عزيز تمام مدعيان هنر بي‌درد را رسوا نمودند. خدايشان در جوار رحمت خويش محشورشان گرداند.
30/6/67
پیام به هنرمندان - روح الله الموسوي الخميني - جلد 21، صص 145

دو

همین جا باید عرض کنم که این فقط یک مشق کودکانه است. اما حاضرم از همین "مشق کودکانه"  که از بیان حضرت روح الله کپی برداری شده "مردانه"دفاع کنم. به نظرم هر شاعر و هنرمندی که حضرت روح الله را به عنوان یک پشتوانه ی فکری و معنوی قبول داشته باشد، درک این جملات هم برایش آسان خواهد بود و نیازی نیست که ما سالهای سال با او بر سر تعهد و این قبیل بحث کنیم. برای من که نه سوادی دارم و نه احتمالاً خواهم داشت این نظرات حضرت روح الله بسیار روشن است. نمی دانم چرا برای عده ای روشن نیست و  هنوز هم بر سر حرفهایی که خود به اشتباه بودنشان آگاهند پافشاری می کنند.

من گمان می کنم که دیدگاه ما و حضرت روح الله درباره ی هنر و هنرمند از زمین تا آسمان فرق می کند؛ همان گونه که خودمان از زمین تا آسمان با آن مرد بزرگ تفاوت داریم. سالهای سال و بلکه چندین قرن است که هنرمندان جهان دارند درباره ی لزوم تعهد هنرمند بحث می کنند و انگار هنوز هم به جایی نرسیده اند. حال ما به قرنهای پیش کاری نداریم که می دانم همان وقت ها هم افراد مصلحی بوده اند که حقیقت را بیان کنند و رسالتها را یادآور شوند- ما با همین مردم چند دهه ی اخیر و نه با همه ی مردم دنیا، که با کسانی حرف می زنیم که امام را به عنوان یک متفکر بزرگ و الهی قبول دارند .

من می گویم بیایید یکبار دیگر نسبت خودمان را با تفکر حضرت روح الله مشخص کنیم. ببینیم امام کدام هنر را اصیل و قرآنی و محمدی می دانند؟ ببینیم کدام موضوع ها را در اولویت قرار می دهند؟ و ببینیم امام در تعریف هنر از چه کلید واژه هایی استفاده می کنند و کدامها را بیشتر تکرار می کنند؟ من آمده ام تعاریف حضرت روح الله از هنر و هنرمند را فقط از همین پیام 280 حرفی درآورده ام و شمرده ام:

سه

هنر باید:

1-      «به تناسب عظمت و زيبايي انقلاب اسلامي، هميشه مشام جان زيبا پسند طالبان جمال حق را معطر كند.»

هنری مورد قبول قرآن است که:

2-      «صيقل دهنده اسلام ناب محمدي - صلي الله عليه و آله و سلم - اسلام ائمه هدي - عليهم السلام

3-      صيقل دهنده اسلام فقراي دردمند، اسلام پابرهنگان،

4-      صيقل دهنده اسلام تازيانه خوردگان تاريخ تلخ و شرم آور محروميت‌ها

5-      كوبنده سرمايه‌داري مدرن و كمونيسم خون‌آشام و نابود كننده

6-      كوبنده اسلام رفاه و تجمل

7-      كوبنده اسلام التقاط،

8-      كوبنده اسلام سازش و فرومايگي

9-      كوبنده اسلام مرفهين بي‌درد،

10-   و در يك كلمه كوبنده " اسلام آمريكايي"» باشد.

                                                                       

هنر در مدرسه ی عشق هنری است که:

11-   «نشان دهنده نقاط كور و مبهم معضلات اجتماعي

12-   نشان دهنده نقاط كور و مبهم معضلات اقتصادي

13-   نشان دهنده نقاط كور و مبهم معضلات سياسي

14-   نشان دهنده نقاط كور و مبهم معضلات نظامي» باشد.

هنر در عرفان اسلامی هنری است که:

15-   «ترسيم روشن عدالت و شرافت و انصاف

16-   و تجسيم تلخكامي گرسنگان مغضوب قدرت و پول است.»

هنر در جایگاه واقعی خود:

17-   «تصوير زالوصفتاني است كه از مكيدن خون فرهنگ اصيل اسلامي، فرهنگ عدالت و صفا، لذت مي‌برند.»

به هنری باید پرداخت که:

18-   «راه ستيز با جهان‌خواران شرق و غرب، و در راس آنان آمريكا و شوروي، را بياموزد.»

حضرت روح الله 18 شاخص به ما می دهند درباره ی هنر و هنرمند اسلامی. من فکر می کنم کلمات آنقدر روشن هستند که دیگر نیاز به هیچ توضیحی نداشته باشد. به نظر حقیر که نه، بلکه به نظر حضرت روح الله هنرمند مسلمان کسی است که ... . و خودتان خواندید که امام چه فرموده اند.

چهار

امام در ادامه به رسالت هنرمندان تأکید می کنند و می فرمایند "هنرمندان ما" زمانی می توانند کوله بار مسئولیت را زمین بگذارند که: «مطمئن باشند مردمشان بدون اتكا به غير، تنها و تنها در چهارچوب مكتبشان، به "حيات جاويدان"رسيده‌اند.» و خوب می دانید که "حیات جاویدان" یعنی چه. یعنی تا وقتی که جان در بدن دارند باید بایستند و در این جبهه جهاد کنند. یعنی شما وقتی می توانی آسوده باشی که از این جهان چشم بسته باشی و هم خودت و هم مردمانت در بهشت جاویدان منعم به انعام الهی باشید. حضرت امام می فرمایند باید تا آخرین لحظه از این اسلام  پاسداری کرد. می فرمایند لحظه ای غفلت و کندی و بی مسئولتی جایز نیست و بسیار روشن مسیر حرکت هنرمندان جامعه را روشن می کنند. حال چرا ما بیاییم از خودمان تعریف ارائه بدهیم که هنر فلان است و الخ؟ من به شما عرض کنم که اصلاً دیدگاه امام با دیدگاه ما درباره ی هنر واقعاً از زمین تا آسمان فرق می کند. امام در ادامه ی شمردن همین18 شاخص به کلی انگار بحث را عوض می کنند و میفرمایند: «... و "هنرمندان ما در جبهه‌هاي دفاع مقدسمان"اين گونه بودند، تا به ملا اعلا شتافتند. و براي خدا و عزت و سعادت مردمشان جنگيدند؛ و در راه پيروزي اسلام عزيز تمام مدعيان هنر بي‌درد را رسوا نمودند. خدايشان در جوار رحمت خويش محشورشان گرداند.» امام به شهدا می فرمایند "هنرمند".امام می فرمایند: "هنرمندان ما در جبهه ها اینگونه بودند". در دیدگاه حضرت امام هنرمند می تواند هر آن کسی باشد که ظرافتهای عالم را درک کرده و نسبت به آنان زندگانی و جهاد کرده است. امام می دانند که شهدا هنرمندان واقعی و مجاهدی بودند که به طرزی هنرمندانه ظرایف عالم و تکلیف خودشان را در مرحله ای بسیار سخت فهمیدند و در مرحله ی بعد بسیار هنرمندانه تکلیفشان را انجام دادند و نقششان را بازی کردند. و دیدند که شهدا بسیار هنرمندانه خدا را و هرچیزی که رنگی از خدا داشت را به جهانیان نشان دادند. در دیدگاه حضرت روح الله شهدای ما هنرمند بودند به این دلیل که اگر آنان نبودند امروز چه کسی اسلام را و زیباییهای اسلام را با وجود دشمنی های فراوانی که نسبت به اسلام وجود دارد می دید؟ اگر آنان اسلام را با هنرشان یعنی با عمل به وظیفه شان، جهاد- به دنیا نشان نمی دادند چطور  می توانستیم شاهد قیام ملتهای دنیا بر ناعدالتی و اشرافی گری و خوی فرعونی در این سالها باشیم؟ پس در درجه ی اول و چنانچه در خط اول پیامشان هم همین معنا را می بینیم حضرت می فرمایند که در درجه ی اول هنرمندان ما، شهدای ما بودند: « خون پاك صدها"هنرمند فرزانه"در جبهه‌هاي عشق و شهادت و شرف و عزت سرمايه زوال‌ناپذير...»

و به نظر بنده تمام این تعبیرهایی که امام برای معرفی هنرمند معرفی می کنند یعنی "تکلیف محوری". امام می فرمایند هرکس در این دنیا توانست تکلیف خودش را بفهمد و رسالت خودش را کشف کند و آن را به انجام برساند هنرمند است؛ که دیدن تکلیفها و ظرایف عالم از هیچکس برنمی آید جز انسانی هنرمند. و شهدا که تکلیف خودشان را دیدند و به ظرافت در این دنیا عمل کردند هنرمندند. شما ببینید چقدر این تعابیر و معناها زیبا هستند!

ما نظیر این حرف حضرت روح الله را در بیانات مقام معظم رهبری هم داریم. مقام معظم رهبری در تعریف بسیجی می فرمایند:"بسیجی کسی است که در تمام میدانهایی که انقلاب اسلامی در آن نیاز به نیرو دارد حاضر و آماده است. جایی لازم است شعار داده شود، می آید شعار می دهد؛ جایی لازم است در میدان علم حاضر شود، حاضر می شود؛ گاهی لازم است برود بجنگد، می رود و میجنگد." و باز هم تمام این تعریفها از بسیجی یعنی تکلیف محوری.

من گاهی با خودم فکر می کنم که مگر ما به "شعر" متعهدیم که اینقدر روی شعر غیرت داریم؟ و مگر ما به شعر "متعهد"یم که اینقدر برای آن بر سر و صورت هم چنگ می زنیم؟! می گویم آیا ما مگر به "هنر ما هو هنر" متعهد شده ایم که حالا برای اسلام طاقچه بالا می گذاریم؟ می بینم انصافاً اینجوری نباید باشد. هنر به صرف هنر بدونش که ارزشی ندارد. چیزی که به هنر ارزش می دهد هسته و جوهره ی آن است؛ چیزی است که در آن هنر ریخته شده است. می بینم ما که فرزندان انقلاب هستیم به شعر متعهد نشده ایم؛ بلکه به اسلام متعهد شده ایم و اسلام یعنی "تکلیف محوری". پس باید ببینیم تکلیف ما در درجه ی اول به عنوان یک مسلمان چیست و در درجه ی دوم تکلیف ما به عنوان یک هنرمند مسلمان چیست؟ مگر چه می شود یک شاعر شاعری که خودش را فقط به اسلام متعهد می داند-  یک وقتی که لازم شد و تکلیف شد برود بیل بزند و یک وقت دیگر برود مقاله بنویسد و یک وقت دیگر برود شعار بدهد و ...؟

نمی دانم میتوانم مطالبم را خوب برسانم یا نه. معنایی که در ذهن من بود این بود که در دید امام دو جور هنرمند داریم: یکی اینکه می فرمایند هرکسی کهظرافتهای عالم را به عنوان یم انسان دید این انسان هنرمند است. و دو اینکه می فرمایند هنرمند به معنای هنرمند مصطلح- کسی است که به یک سری ملزوتامیمتعهد شده باشد. آن ملزومات را هم شمردیم که به 18 عنوان رسید. اما مطلبی دیگر هم ماند که خیلی خلاصه عرض می کنم:

برای این مطلب باید گردیم به شاخصه های امام درباره ی هنر دینی.  از شاخصه های امام کاملاً مشخص است که چه هنری دینی است: «صيقل دهنده اسلام ناب محمدي - صلي الله عليه و آله و سلم - اسلام ائمه هدي - عليهم السلام، صيقل دهنده اسلام فقراي دردمند، اسلام پابرهنگان،صيقل دهنده اسلام تازيانه خوردگان تاريخ تلخ و شرم آور محروميت‌ها،كوبنده سرمايه‌داري مدرن و كمونيسم خون‌آشام و نابود كننده، كوبنده اسلام رفاه و تجمل و ...» باشد.

من نمی خواهم و حوصله اش را هم ندارم که باز با کسانی بحث کنم که چشمشان را به روی این مطالب روشن می بندند اما باید بگویم که امام روی هر هنر و هر حرفی که غیر از این چهارچوب باشد خط قرمز کشیده است. این خط قرمز روی هرچیزی است که بین این تعاریف نباشد. باز هم ارجاعتان می دهم به همان18 شاخص. دوباره آنها را بخوانید.

پنج

من در این نوشته سعی کردم کمی به هنر اسلامی و هنرمند مسلمان از نگاه امام بپردازم. نمی دانم چقدر موفق بودم. اما فکر می کنم اگر هرکس این پیام را کمی با دقت بخواند درک می کند که باید به چه هنری پرداخت. و به همین خاطر است که نویسنده ی این چند خط هیچ وقت نتوانسته به بزرگانی که "صرفاً" عاشقانه می سرایند روی خوشی نشان بدهد!  به نظر او کسانی که چشمشان را به روی این همه ظلم و ناعدالتی بسته اند و ظرافتهای عالم را نمی بینند و مشغول زندگی خودشان هستند دارند کاری می کنند شبیه خیانت. البته من اعتقاد ندارم که هرکس عاشقانه ای نوشت باید به او مهر که: "کافر"! خیر؛ بلکه من معتقدم هرچیزی باید همان جایی باشد که باید باشد. و این یعنی عدالت. عدالت هم همین است. عدالت یعنی هرچیزی در جای خودش باشد؛ نه بیشتر، نه کمتر، نه زودتر، نه دیرتر. اصلاً بنده معتقدم یک شاعر مسلمان اگر واقعاً بخواهد به این شاخصها عمل کند "باید" شعر عاشقانه هم داشته باشد. مگر شاعر چیزی جدا از انسانبودن است؟ انسان زندگی می کند؛ پس یعنی در اجتماع است، وقتی در اجتماع است یعنی باید سیاسی هم باشد، وقتی انسان است پس احساس هم دارد و گاهی عاشق است و گاهی نه. انسان واقعی کسی است که همه ی اینها را کنار هم داشته باشد. هر کدام را هم به اندازه ی خودش ضریب بدهد؛ نه بیشتر، نه کمتر. من معتقدم شاعر مسلمان کسی است که باید برای مثلاً همسرش حتماً شعر گفته باشد. و اگر نگفته بود باید به او گفت: "کافر"!

اگر ما به هرچیزی به اندازه ی خودش ضریب بدهیم درست زندگی کرده ایم؛ حال چه در زندگی روزمره مان و چه در زندگی هنری مان. من می گویم کاریکاتوری رشد نکنیم. کسی که 600 تا غزل عاشقانه گفته است و در کنارش 40 تا هم آیینی گفته کاریکاتوری عمل کرده، همه ی ساحتهای زندگی اش را در کنار هم یا رشد نداده. باید اولویت ها را فهمید و عمل کرد. و یادمان نرود در مرحله ی اول کسانی هنرمندند که ظرافتهای عالم را دیده باشند و به آن عمل کرده باشند. ای کاش همهی انسان های جهان "هنرمند" بودند.



- دلنوشته ای از من به:

سیدناصر حسینی پور، نویسنده ی کتاب "پایی که جا ماند" در خبرگزاری فارس.

- و این هم ترانه ای که تقدیم شده به همه ی جانبازان به خصوص ابوالفضل بیگلری، همسایه ی ما، و سیدناصر حسینی پور، نویسنده ی کتاب "پایی که جا ماند" . این ترانه در خبرگزاری فارس.




+ تاريخ چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 11:17 نويسنده جوادآقا |
بسم الله الرحمن الرحیم

امروز چند روزی هست که تهران هستم. خدا برای هیچ مشهدیِ بیچاره ای نیاره که از مشهد جدا بشه. آخه بیچاره های مشهد هروقت دلشون میگیره میرن حرم امام رضا و با آقا درد دل می کنن و گریه می کنن. اما انگار امام رضا از دستم خسته شده بود که از شهرش بیرونم کرد. ای خدا! یعنی من اینقدر بدبخت شدم؟ من اینقدر بیچاره شدم؟ .....کاش میشد می مردم و نمی دیدم این لحظه را...

اما امشب دلم به یاد دایی شهیدم افتاده ام. دایی ام که او را فقط چندباری در خواب دیده ام و بس. وقتی من به دنیا آمدم او پنج سال قبلش پریده بود و رفته بود. نمی دانم بار اول که باهاش آشنا شدم کی بود ولی فکر نمی کنم از چار پنج سال بیشتر باشه.

شهید شهید شهید. کسی که هیچکس نمی شناسدش. و به قول قزوه ی عزیز: شهیدان را شهیدان می شناسند... . چه می فهمیم ما بیچاره ها از شهادت وقتی خودمان شهید نیستیم و یک بار در زندگیمان شهید نبوده ایم؟ چه میفهمیم ما دنیاییها از شهید وقتی ذره ای از زمین فاصله نگرفته ایم؟ نمی دانم آخر و عاقبتم چه خواهد شد...

دایی عزیزم!

   بار آخری که دیدمت مربوط به چند ماه پیش است که در خواب سر قبرت نشسته بودم  و منتظر بودم تا بیایی و در آغوشت های-های گریه کنم. یادت هست؟ آمدی با آن معصومیت زیبا و دوست داشتنی ات و در آغوشت گرفتی ام. یادت هست؟ آن روزها از کسی دلم سخت گرفته بود. در آغوشت های-های گریه کردم و انگار دیگر در دنیا نبودم. تو مرا آرام کرده بودی و من هیچی نمی فهمیدم از دنیا. به تو از او گلایه کردم و گریه کردم. از تو پرسیدم که وضعیتش در آن دنیا چطور است؟ تو گفتی به او بگویم که وضعیتش خاکستری است و من به او گفتم...

امشب هم دلم از همه چی گرفته. اگر آن روز دلم فقط از یک نفر گرفته بود امروز از همه چی و از همه کی گرفته. امشب به بیداری و یا خوابم می آیی؟ امشب هم می آیی تا در آغوش تنها دایی شهیدم بگریم و بگریم؟ امشب هم می آیی تا در آغوش تنها یارم با چشم هایم به اندازه ی تمام غریبان عالم اشک بریزم؟ نمی دانم....اما اگر بیایی حرفهای زیادی دارم از دنیا. خواهرزاده ی تو دلش از دنیا گرفته و بریده. دیگر تاب ماندن ندارد. برایم سخت است که احساس کنم همه ی رفیقانم رفته اند و من مانده ام. نمی دانی چقدر دلم برای جبهه ها تنگ شده. دلم برای طلائیه، شلمچه، دهلاویه، فکه، دلم برای سومار که تو در آن بال گرفتی و پریدی تنگ شده... راهیان نور امسال خدا من را مجنون کرد و من دیگر تاب ماندن ندارم. تو خوب می دانی که بچه ها وقتی بعد از عملیات می دیدند رفیقانشان رفته اند و آنان مانده اند چه حالی بهشان دست میداد. تو خوب می دانی که از رفیقانت دور بمانی یعنی چه. و من امروز از رفیقانم دور مانده ام. دوست دارم در کنار شما می بودم و با رمز یا زهرا و در حالی که از پهلو به زمین افتاده ام مادرم را در کنارم می دیدم... دوست دارم در کنار شما می بودم و در حالی که دست هایم قطع شده اند به عباس میگفتم بلندم کن و به بالا ببرم... به بالاها... اما آه، من از شما سالها عقب افتاده ام و حال که آمده ام در میان کسانی گیر کرده ام که حتی ذره ای تاب دیدن من را ندارند و به خاطر اینکه گاهی چفیه می بندم، برای اینکه شعرهایم بوی دنیا نمی دهد، برای اینکه ....  هر روز از پشت به من خنجر می زنند.

دایی عزیزم!

    امشب منتظرت هستم. آخر خوش انصاف! اینهمه من تنهایی به سر مزارت آمدم و مهمانت شدم، یک امشب را هم تو بیا و مهمان من باش... حداقل اینقدر که ارزش دارم. بابا بامرام! اصلاً ما بد؛ شما که اینقدر بی معرفت نبودی. می دانم، می دانم، دل کردن از ارباب در بهشت برای شما سخت است...ای خدا! آنان الآن در کنار اربابشان نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند. من اینجا نشسته ام و دارم با دنیا کلنجار می روم...پس به من حق بده که از هرچه دنیاست بیزار باشم...

دایی جان! سلامم را به پسر فاطمه برسان و بگو جواد خیلی خسته است؛ راهش می دهید؟...بگو دیر آمده اما آمده... به حر بگو واسطه شود تا ارباب من را بپذیرد...آخر حر بزرگترِ آنهایی است که مثل من دیر آمده اند. شاید حرف حر را قبول کرد و .... .

اشک اشک اشک تنها چیزی که این روز و شبها تسلایم می دهد.


دایی عزیزم! این روزها همه من را با دنیا مقایسه می کنند و پس می زنند. من اگر همه ی دنیا ، همه ی دوستان، همه ی رفیقانم هم پس بزنندم برایم مهم نیست. این روزها انسان را با کاغد و مدرک می شناسند. این روزها خیلی غریبیم. این روزها همه را با دنیا اندازه می گیرند. این روزها شرف انسانها دیگر به اهل درد بودن نیست، به مرد بودن نیست، به رُخ زرد بودن نیست، به شبگرد بودن نیست، به سرد بودن است؛ به یخ بودن است، به آن است که باکلاس باشی، یقه ی پیراهنت سفید باشد، جورابهایت همیشه به پایت باشد! مدرکت چشم همه را کور کند. دردهایم خیلی بیشتر از اینها که گفتم است. اگر امشب بیایی خوب برایت توضیح می دهم که همین جماعت مومن چه بلایی سرِمان آورده اند. امشب اگر بیایی باید با خودت ببری من را...

این روزها اوستا عبدالحسین برونسی ما را هم تحویل نمی گیرند و می گویند که بیسواد بود و ما فیلمش را نمی سازیم! می بینی؟ درد درد درد غربت غربت غربت ...

دست هایم را بگیر دایی جان. می گویند هرکس برای خودش شهیدی را باید داشته باشد که با او درددل کند و از او حاجت بگیرد. من تو را دارم...تو را...



مادر عزیزم امروز بهم ولادتم رو تبریک گفتند و من خودم اصلاً خبر نداشتم! اصلاً یادم رفته بود.

ایضاً من به روایتی و دراصل روز تولد امام جواد علیه السلام جهان را به با قدومم مبارک کردم!

در کنار هدایا و یادگاری های دوستان منتظر کامنتهای تبریک دوستان هم هستیم...!

از من به مادر: مادر! ممنون!

خودم به خودم: جوادآقا! تولدت مبارک!



+ تاريخ یکشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 23:26 نويسنده جوادآقا |
بسم الله الرحمن الرحیم

هرچه تلاش کردم نتوانستم مطلب را بدون مقدمه بنویسم. پس، از اول شروع می کنیم:

یک

 بار اول در راهیان نور دو سال پیش بود که ایشان را دیدم. در دهلاویه بود که داشتند با حرارت خاصی برای شهید چمران شعر می خواندند. قبلاً فقط اسمی شنیده بود از آقای "اسفندیاری" اما نمی دانستم دقیقاً چه کسی هستند، چه کرده اند و کجا بوده اند و کجا هستند و الخ.

از کاروان جدا شدم و خودم را به ايشان رساندم. سلام و احوال پرسی و از این کارها تا اینکه فهمیدم در مشهد ساکن هستند و می توانم در مشهد ببینمشان و با ايشان حرف بزنم. شماره موبایلشان را گرفتم و جدا شدم. البته قبل از وداع گفته بودم که دارم کار تاریخ شفاهی انجام می دهم و قصد داریم تاریخ شفاهی شاعران و  هنرمندان انقلاب را کار کنیم.  خیلی استقبال کردند. می گفتند حرفهای زیادی برای گفتن دارند. جدا شدم و ...

دو

بعد از یکی دو ماه از اولین دیدار بود که تصمیم گرفتم با ایشان تماس بگیرم، قراری بگذارم تا ببینم سوژه ی خوبی گیر آورده ام یا نه!

قرار را در حسینیه ای گذاشتیم که ایشان می گفتند معمولاً به آنجا می روند و در آنجا راحت تر هستند از خانه و جاهای دیگر.

رفتم. بسم الله گفتم و شروع کردم:

- امروز .... (تاریخ دقیقش را یادم رفته) مصاحبه با آقای –چیِ اسفندیاری حاج آقا؟!-

- قاسمعلی!

-... مصاحبه با اقای قاسمعلی اسفندیاری، مکان: حسینیه ی ... .

حاجی شروع کرد به گفتن. الحمدلله حافظه ی خوبی هم داشتند و من مهلت پیدا نمی کردم حرف بزنم و سوال بپرسم!

در همان جلسه ی اول مجذوب صداقت و وفاداری این مرد به انقلاب و امام و آقا شدم. گفتند شعر را با شهادت برادرم شروع کردم. خارج از منزل بودم و وقتی به خانه آمدم بهم خبر دادند که برادرت علی شهید شده. همون جا پاهام سست شد و حالم عوض شد ولی به خودم گفتم من برادر شهیدم و باید قرص و محکم باشم. رفتم حرم امام رضا و از آقا مدد خواستم که دشمن شاد نشویم و ضدانقلاب فکر نکنه که ما بریده ایم. برای تشییع جنازه ی علی باید می رفتم مازندران توی روستای خودمان. بین راه تصمیم گرفتم برای برادرم شعر بگم و خودم تو مجلس تشییعش بخونم:

ای شهید راه قرآن نور چشمانم علی... تا آخرش.

تو شعر گفته بودم که پیرهن سفید بپوشید و شاد باشید و علی داماد شده و اتفاق خاصی نیفتاده که؛ چرا گريه مي كنيد؟

می گقت همین شعر باعث شد خیلی از بچه های روستامان برن جبهه و وصیت کنن که تو تشییع جنازه ی ما هم همین شعر رو بخونید. از آشنایی و خاطره هايش با آقای آهنگران و مهماندوست گفت و از گروه سرودهایی که تشکیل داده بود و آنها را می برد خط تا برای رزمنده ها سرود اجرا کنند. از جذب نیروی توی روستاها گفت و از کاوه و برونسی و خیلی چیزهای دیگه که الآن نمی شود آنها را طرح کرد.

قرار شد انجام مصاحبه ها را ادامه دهیم و ادامه هم دادیم. اما فقط چهار جلسه! با همين چهار جلسه كلّي مشتاق شده بودم تا مصاحبه ها را ادامه دهيم. بعد از این چهار جلسه استاد کسالت پیدا کردند و نشد که بحث را پیگیری کنیم. وقتی هم که حالشان بهتر شد برای عید سفر کردند به مازندران تا با پدر و مادرشان دیداری تازه کنند. وقتی توی شمال بودند چندبار با ایشان تماس گرفتم که: کی برمی گردید؟" و ایشان بالأخره وقتی از تماسهای من خسته شده بودند فرمودند: هروقت آمدم مشهد خودم خبر می دهم! گفتم چشم و منتظر هستم...

سه

 دو شنبه ی همین ماه  -اردیبهشت ماه 1391-  بود که دوباره زنگ زدم تا از حالشان خبری بگیرم و سلامی برسانم. البته در این یکی دو ماه که به گمان من ایشان هنوز در مازندران بودند هم چند باری به ایشان زنگ زده بودم اما گاهی برنمی داشتند، گاهی خاموش بود و گاهی در دسترس نبود. اینبار گوشی را برداشتند و با صدایی خسته گفتند که حدود یک ماه است که در بیمارستان قائم مشهد بستری هستند و تو این یک ماه چند تا عمل قلب و دیابت داشته اند و الخ.

دوشنبه که نشد خدمتشان برسم؛ سه شنبه بود که رفتم تا کمی از شرمندگی ام کم شود. وقتی داخل بیمارستان شدم پسرشان آقاصالح را دیدم که به استقبال من آمده بودند و می خواستند که زیاد دربه در نشوم. خداییش که حق هم داشت. بیمارستان قائم مشهد بیمارستانِ مستطیل شکلی است و هرچه می روی به تهش نمی رسی! اگر برای راهنمایی نمی آمدند معلوم نبود که چه زماني اتاق آقای اسفندیاری را پیدا می کردم. می خواستم حاجی را ببینم که آقاصالح  گفت حاج آقا در اتاق عمل هستند و دکترها دارند پای ایشان را جراحی می کنند. ظاهراً دفعه ی قبلی که می خواهند چرکهایی که از اثرات دیابت بوده است  را از پایشان در بیاورند خوب تخلیه نمی کنند و مجبور می شوند دوباره پای ایشان را به تیغ ها بسپارند. حاج آقا به غیر از قلبشان که یکی دو بار تا حالا و در طی همین چند وقت عمل شده است درد بیماری دیابت را هم دارند تحمل می کنند. خلاصه که وقتی رسیدم بیمارستان در اتاق عمل بودند. منتظر ماندم تا از اتاق خارج شدند. در بزرگمردی این مرد همین قدر می گویم که وقتی از اتاق عمل آمدند بیرون شروع کردند از آقا گفتن و از انقلاب حرف زدن. می گفتند: باید این سیّد را کمک کرد. می گفت: این سید خمینی زمان است و تمام جهان چشمش به ایشان است. می گفتم: درد دارید حاج آقا؟ می گفت: فدای سر آقا. باشد که هزاران نفر مثل من فدای ایشان بشویم و خیلی حرف های دیگر. آخر سر هم گفتند کم کم دردهای پس از عمل دارد شروع می شود؛ اجازه بده من کمی بخوابم...

خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم. البته اول خبر بستری شدن ایشان و کم توجهی مسئولان فرهنگی را وقتی ایشان در اتاق عمل بودند رسانه ای کرده بودم و گفته بودم که بعد از گذشتن سی روز از بستری شدن ایشان هنوز هیچکس از مسئولین به عیادت این سرباز انقلاب نرفته است. کسی که عینِ هشت سال دفاع مقدس را یا درجبهه ها بوده و داشته برای آقایان آهنگران و مهماندوست و مداحان گردانها و استانهای دیگر شعر می گفته، یا در روستاها داشته جذب نیرو می کرده، یا در مناطق و مساجد و مدرسه ها و دانشگاه ها سرود اجرا می کرده و یا داشته تو خط مقدم با رزمنده ها شوخی می کرده و اون ها رو سرحال نگه می داشته و یا داشته به اونا احکام می گفته. یه جایی شنیدم که حاجی بچه ها رو برده بوده کنار یک رود و غسل رو عملی از اونها امتحان می گرفته! بگذریم...!

چهار

دیدم اینطوری نمی شود. امام فرموده بود نگذارید پیشکسوتان عرصه ی جهاد و شهادت به فراموشی سپرده شوند و حالا یکی از همین پیشکسوتها یک ماه در بیمارستان بستري بود و هیچکس حتی خبری هم از او نگرفته بود. با چند تا از بچه های فرهنگی مشهد هماهنگ کردیم و قرار شد روز 5 شنبه دسته جمعی به عیادتشان برویم. البته به چند تا از بزرگها هم گفتیم که متأسفانه سرشان شلوغ بود و کارهای مهمتری داشتند! عیبی ندارند. به قول پسر حاجی مریضی برای همه هست و نوبت آنها هم می شود...

هم پیامک دادیم و هم خبر بستری شدن حاجی رو چند تا خبرگزاری و روزنامه زده بودند و من خوشحال بودم که انشاالله تو این چند روز بتوانیم از خجالت حاجی دربیاییم. ساعت سه عصر قرار ما بود. من از دیگران زودتر رفتم تا اگر کسی آمد اتاق را راحت تر پیدا کند. داخل اتاق شدم که چشمم به جمال یکی از نامزدهای دور دوم مجلس روشن شد. چیزی نمانده بود که از عصبانیت منفجر بشوم. خیلی خودم را کنترل کردم تا توانستم بیمارستان را روی سرم خراب نکنم! آنقدر الکی الکی خشوع کرد و احترام گذاشت که حالم بد شده بود. من مگر در این چند خط چه می خواهم بنویسم جز اینکه این جماعت ناسپاس را بکوبم و بگویم که حالم از هرچه آدم ریاکار و دروغگو بهم می خورد؟!

توی این چند روز که تبلیغات دور دوم شروع شده بود آنقدر روی در و دیوار بنر و پارچه و پوستر زده بود که من مانده بودم هزینه ی این همه تبلیغ را از کجا آورده یا از کجا می خواهد بدهد؟! الحمدلله مردم هم زرنگ شده اند و دیگر با این کارها فریب نمی خورند. چند باری که حرف از انتخابات شد شنیدم که مردم می گفتند: "هرکی جز این! این با این هزینه هایی که کرده معلومه که چقدر به صندلیهای مسجد چسبیده!"

مطلب را طول دادم. ببخشید! خلاصه اينكه بچه های فرهنگی و بی ادعای مشهد آمدند و با ایشان خوش و بش کردند. باز هم دم همین جماعت پابرهنه گرم که نه برای تظاهر بلکه برای قدردانی و سپاس گذاری آمدند و نگذاشتند پیشکسوتان عرصه ی جهاد و شهادت از یاد بروند.

 یکی از همین آدمها متظاري که آمده بود و شدیداً داشت الکی الکی قربان-صدقه می رفت و می گفت من برای تو فلان می کنم و بهمان می کنم، از آخر که داشت می رفت گفت:

- حاجی! حیف که من جز حرف ازم کاری برنمیاد وگرنه کمکت می کردم تا بیمارستان بهت بهتر برسه! خداحافظ!

من مگر در اين چند خط چه مي خواهم بنويسم جز اينكه بگويم كاش از اين به بعد بيشتر قدر سرمايه هاي معنوي مان را بدانيم.

من مگر در اين چند خط چه مي خواستم بنويسم جز اينكه:

پنج

نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند...(امام خميني رحمت الله عليه)

 

جواد شيخ الاسلامي- 52/1 دقيقه ي بامداد 15/2/1391

 


 

خبر فارس درباره ي بستري شدن ايشان



1-  الحمدلله مشکل بزرگی داشتم که حل شد. کماکان منتظر الطاف خدا هستم... خداجون دوستت دارم...
+ تاريخ چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 10:15 نويسنده جوادآقا |
سلام حاجی، تازه باهات آشنا شده بودم، کلی به اخلاصت حسودیم شده بود، دوست داشتم بیشتر بهت نزدیک بشم، روزی که توی وبلاگ نوشتی که ما رفتیم... دلم تکون خورد گفتم نکنه واقعا داره راست میگه و من هنوز در خوابم... اما خودم رو دلداری دادم که نه هنوز نمیشه کاری کرد... دیروز که تو تلویزیون توی کشتی دیدمت دلم یهو ریخت و احساس کردم من هم شدم همچون سلیمان بن روح که همیشه دیر می جنبید و آخر هم نرسید به امامش....

شیخ الاسلام عزیز دلم برای رسیدن به جا پای تو لحظه شماری می کنه... جون اونی که خونت براش می جوشه و دوست داره از فقس رگهات آزاد بشه بگو چه جوری میشه منم بیام؟ احساس می کنم زن و بچه زنجیری شدن به پام نمیزارن آزاد بشم و در راه دینم حرکت کنم. بین دوراهی موندم کدوم راه رو انتخاب کنم آیا در این شرایط چقدر وظیفه من اومدنه.... میدونم با دست روی دست گذاشتن هیچ چیز عوض نمیشه . جوادجون خواهش می کنم کمکم کن....

اصلا دست تو به این نوشته میرسه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا من تو رو دارم تو جوابم رو بده کمکم کن خدا، جواد تورو داشت توهم بردیش پیش خودت اونقدر راحت میشه آدم وقتی که از دنیا کنده میشه.... جواد دوست دارم داد بزنم دوست دارم نفسم بالا بیاد از این که نمی تونم کاری بکنم و باید صبر کنم ببینم من می تونم رها کنم زن و بچه م رو یا نه..........................

خدایا خدایا خدایا دلم داره از سینه بیرون میاد کمکم کن کمکم کن کمکم کن.....

جواد جون میدونم به خاطر اون خنده مسخره من دلت شکست اما امروز لبخنده پر از غرور تو دل منو آتیش زده جون داداش رسمشه تو اینطوری باهام تا کنی؟

جواد جون تو از خدا بخواه که من هم بیام خواهش می کنم جواد تو نماز شبهات خواهش می کنم خواهش می کنم.... دل پاک در بدن انسان های پاک جا می گیره

من اسیر شدم دعا کن آزاد بشم ........................................................

خدایا تو جواد خودت رو بردی به این دوست تازه واردشم به عشق جواد نگاه کن خواهش می کنم پروردگارا میمیرم از این بی حرکتی خدایا کمکم کن کمکم کن کمکم کن کمکم کن کمکم کن کمکم کن.......

جواد جون اینو نذار برای دید عموم من برای خودت نوشتم و خدای خودم دلم تنگ دیدنته هیچ وقت اینقدر برای دیدن یه دوست دلتنگ نشده بودم......................

جواد منتظرم برگه ترخیص منو از خدا بگیری خواهش می کنم.... خواهش می کنم خواهش می کنم خواهش می کنم خدایا از جواد و یارانش قبول کن......

خدایا منتظرم جوابم رو بدی

و مطمئنم که تو جواب منو می دی


سلام. من هیچ حرفی درباره این نوشته ندارم. بخوانید و به اون جاهایی که به من ابراز لطف داشته اند بخندید. بعضی جاها رو اینجوری کردم؛ به اونجاها بیشتر بخندید. فقط قه قه تون مزاحم وبلاگ بغلی نشه!(هر وقت وبلاگ بغلی رو پیدا کردید به منم نشونش بدید!) مریض داره بیچاره! یعنی خودش مریضه. آخه این روزا وبلاگ سالم کم تر پیدا می شه!

- یک کم جدی باش پسر! نمی بینی الکی الکی چشم و چراغ دوستات شدی؟!

-چشم اینم جدّی!!! بقیه مطلب رو بخون:

من الآن فقط یک چیز به ذهنم می آید و آن هم اینکه عالِمی وصیت کرده بود:" وقتی من مردم من را مثل یک سگی گوشه ای رها کرده و دفنم نکنید." من لاجرم باید بگویم:"وقتی مُردم من را مثل خوکی در گوشه ای از یک بیابان دور افتاده رها کنید تا ننگ من دامن شهر و دیار شما را نگیرد." دوستان واقعاً من هیچ ادعایی ندارم. فقط می خواهم حرف های این عاشق را بخوانید. الارغم اینکه گفته بود این مطلب رو عمومی نکنم من این رو میذارم. بخونیدش و هر چی دوست دارید به این بنده خدا بگید.

حرف آخرم هم به این رفیق عزیز: برادر خیلی مخلصیم. نبینم غمتو. اصلاً بگو کجایی؟ یک دو هفته ای هست نیومدی سر کار. نکنه شهید شدی؟! اگر شهید نشده باشی -غصه نخور- خودم شهیدت می کنم. شک نکن.تو حیفه بمیری...



راستی رفقا! دعا یادتون نره.


+ تاريخ چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۰ساعت 21:44 نويسنده جوادآقا |
سلام

شاید اسم این نوشته وصیت نامه هم باشد...

نمی دانم چرا شوقی دیگر برای نوشتن دارم. بالاخره راهی سفری هستم که امکان دارد یک منزلش شهادت باشد...چیزی که از وقتی که فهمیدم زندگی چیست به دنبالش بودم. جنگیدن و کشته شدن برایم آنقدر شیرین است که خدا می داند. به حسب وظیفه چند وقتی بود قلم به دست گرفته بودم و حال وقت آن رسیده تا به همه ی عالم ثابت کنم ما آن کسانی نیستیم که فقط حرف زدن را بلدند.ما جان را در کف دست نهاده و با شوق با اشق الاشقیا خواهیم جنگید و می دانیم وقت آن است تا انسان هاي خوابيده ي عالم را با خونمان بيدار كنيم.

واقعا نمي دانم چرا قلمم اينقدر بوي دل انگيز خون مي دهد... اگر مزدوران آل سعود يا آل خليفه به كشتي ما حمله كنند همچون گذشته ديوانگي كرده و پايه هاي زندگي خودشان را ويران كرده اند. ما را كه هيچ ترسي نيست... ما عاشق لقاءالله بوده و هستيم. باشد با خون ما -اگر دعوت شده باشيم- ملت هاي دنيا بيدار شوند. آنها يك بار اشتباه كرده و تعدادي از افراد كاروان آسيايي حمايت از غزه را به شهادت  رسانده اند پس هيچ بعيد نيست كه اينبار هم  دست به كشتار بزنند.

دوستان برادران خواهران و همه ی کسانی که این نوشته را خواهید خواند! بدانید شهادت بالاترین مقامی است که عاشقان و دوستداران خدا به آن رسیده اند. من را از شهادت باکی که نیست هیچ بلکه با شوقی وصف ناشدنی سال های سال است منتظرش هستم. شما نیز هر جا هستید دست از مبارزه برندارید و بدانید مبارزه همان امری است که از سوی مقام عظمای ولایت بر شما صادر می گردد. امام خامنه ای را لحظه ای و کم تر از لحظه ا ی تنها نگذارید که توجه ذره ذره ی دنیا بعد از امام عصر به اوست. چرا که توجه امام عصر به این فرزند زهرا است.

طول کشید. این مطلب را در پست قرار می دهم تا قبل از رفتنم همه حلالم کرده باشند. که اگر حلال شده باشم و به شهادت رسیدم آن دنیا شرمنده و گرفتار نباشم و اگر هم این کاروان به منزل شهادت نرسید با اخلاص به کارش ادامه دهد و گناهان امثال من در موفقیت این کاروان تاثیر منفی نداشته باشد. همه باین برای موفقیت این کاروان دعا و تلاش کنند. امیدوارم اگر بنا شد باز عمری داشته باشم تا برای این وبلاگ بیچاره پست بگذارم خبرهای خوبی برایتان داشته باشم.

 کاروان دریایی حمایت از مردم بحرین و نکوداشت آیات القرمزی قرار است شنبه ۲۴ اردیبهشت از تهران به سمت جنوب حرکت کند و بعد از آن سوار بر کشتی به سمت بحرین برود. اطلاعات بیشتر را می توانید از خبرگذاری های معتبر به دست بیاورید.

یا حق برادران....


پ.ن.ماهها بعد:

یادش بخیر! چه احساساتی.چقدر جدی بودیم یک زمانی


+ تاريخ سه شنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 18:18 نويسنده جوادآقا |
سلام.

این چند ماهه ی اخیر شاهد اتفاقات بسیار بزرگی در جهان بودیم. اتفاقاتی  که در حال حاضر به سبب نزدیکی مان به آنان ممکن است بزرگی و عظمت آنان را به درستی متوجه نشویم. در این شرایط که هنوز عظمت آنان بر عده ی بسیاری پوشیده است شاعرانی با دید باز دست به تولید آثار ادبی زده اند که هنوز دیده نشده اند. خیلی ها هستند که برای حوادث اخیر اشعاری سروده اند که متاسفانه دیده نشده است. این دیده نشدن به دلیل نبودن جایی برای دیده شدن است.  به همین دلیل با عده ای از فعالان و شاعران تصمیم گرفته ایم در صورت جمع آوری مناسب این اشعار، آن ها را در قالب یک کتاب منتشر کنیم . از همه ی شاعران عزیز که بیتی درباره ی حوادث اخیر جهان اسلام(بحرین، لیبی، تونس، مصر، یمن، عربستان، آل سعود و ....) سروده اند تقاضا می شود هر چه زودتر اشعارشان را به این آدرس ها بفرستند تا بتوانیم کاری شایسته انجام دهیم:

۱- ایمیل بنده:sheykholeslamijavad@yahoo.com

2- مشهد-قرنی ۳۱- لاک ۱۶- دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی مشهد

۳- در صورت نیاز به اطلاعات بیشتر با شماره های زیر تماس بگیرید:

۰۵۱۱-۷۲۸۵۲۰۵

۰۹۳۷۷۸۱۱۷۸۶

جواد شیخ الاسلامی

+ تاريخ سه شنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۰ساعت 11:42 نويسنده جوادآقا |
سلام دوباره.

بعضی ها آنقدر گیج و منگند که آدم نمی داند بگرید یا بخندد بهشان! مثال ملموسش  همین به حساب "آقای" رفیعی ای است که توی مشهد راه افتاده و همه جا پر کرده که " مقام معظم رهبری در بحث مهدویت نیاز به تذکر دارد! من بررسی کرده ام، مقام معظم رهبری در نیمه های شعبان که ولادت امام زمان است خیلی کم سخنرانی داشته است. اصلا چرا ایشان یک سال را به نام امام زمان نامگذاری نمی کنند؟! کشوری که مال امام زمان است چرا نباید یک سالش به نام امام زمان باشد؟! به این خاطر است که می گویم مقام معظم رهبری در بحث مهدویت نیاز به تذکر دارد!"

این آقا آنقدر متحجر و بیچاره است که هرکس حرفش را بشنود جز این که برای شفایش دعا کند کاری از دستش بر نمی اید. بر من عیب نگیرید که چرا این طوری حرف می زنم. خب آدم دیگر چقدر خشکی مقدس و متحجر؟! بیچاره نمی داند که این سال چهاد اقتصادی یا سال همت مضاعف و کار مضاعف دقیقا در راستای رسیدن به جامعه ای است که خواست امام زمان است. و ما برای مقدمه سازی ظهور نیاز به یک جامعه ی مترقی و پیشرفته هستیم. من نمی دانم چرا آن طلابی که این حرف ها را می شنیدند-ظاهرا در مدرسه سیادت مشهد بوده- چه طور سخنرانی اش را به هم نزدند و جواب دندان شکنی به یاوه گویی های این فرد ندادند؟! کارمان به جایی رسیده که یک طلبه که هنوز "هر را از بر"  تشخیص نمی دهد آمده به حضرت ماه تذکر بدهد!

کسی که امام روح الله در توصیف او فرمود آقای خامنه ای از افرادی است که چون خورشید روشنی می دهد.

البته این افراد آنقدرها نیستند که بخواهند راه انقلاب را سد کنند اما باید به همین عده ی کم هم اجازه نداد که جولان بدهند.این ها همان روحانی های متحجری هستند که به گفته ی امام باید عمامه را از سر آن ها برداشت.

اما در این سال که از جانب حضرت ماه به سال جهاد اقتصادی نامگذاری شده است نباید نام عزیزانی چون جهانشاهی را از یاد برد. جهانشاهی تا به حال چند بار به زندان افتاده که تشویش اذهان عمومی یکی از اتهامات به وی است. بار آخری که او زندانی شده بود با دستور شفاهی "حضرت ماه" از زندان آزاد شدند. در کنار دستور آزادی جهانشاهی از زندان "آقا" از ایشان هم تشکر کردند.

جهانشاهی طلبه ای است که به زمین خواری های شهرش سیرجان اعتراض داشت. او برای نشان دادن اعتراضش دست به پیاده روی از شهرش به سمت تهران را داشت که  از طرف دادگاه ویژه روحانیت به حکم تشویش اذهان عمومی بازداشت و زندانی شد.

او بعد از  این که با دستور مقام معظم رهبری آزاد شد باز هم دست از کار نکشید و الآن حودو ۹ ماه است که در حرم شاه عبدالعظیم حسنی تحصن کرده است. او تمام زندگی اش را وقف خدمت به اسلام کرده و ات خیلی بد است که حداقل یک رباعی به یاد او و برای او نسرایم. افرادی همچون او هستند که به ما می فهمانند روحانی کیست و متحجر کیست. افرادی چون او هستند که دارند به امام زمان خدمت می کنند نه افرادی که به جای کار کردن برای اسلام فقط حرف می زنند که "امسال سال ظهور است اگر بخواهیم."

 

هشیارتر از پیش جهانشاهی ها

سردارتر از پیش جهانشاهی ها

در سال جهاد اقتصاذی شده اند

پرکار تر از پیش جهانشاهی ها

 

یا علی مدد

+ تاريخ یکشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۰ساعت 9:40 نويسنده جوادآقا |
سلامی چو بوی خوش آشنایی

سلام.

واقعا نمی دانم چرا بعضی ها هنوز که هنوز است نمی خواهند دست از لجاجتشان بردارند. منظورم همان هایی است که هنوز به شعر گفتن برای ندا آقا سلطان ها افتخار می کنند و قبول ندارند که فتنه ای اتفاق افتاده است. یا همان بعضی هایی که می گویند:" شاعر باید شعری بگوید که همه از آن بهره ببرند. بعضی استفاده کنند و بعضی هم سو استفاده!این گونه است که شاعر دل همه را به دست آورده است."

راستش را بخواهید چندی پیش به این نتیجه رسیده بودم که حوزه های هنری جایگاهی شده است برای افرادی دلداده به غرب و ضد انقلاب اما الآن هیچ تردیدی ندارم که این گونه است. متاسفانه در همین حوزه های هنری ای که وظیفه ی اصلی شان تربیت هنرمند متعهد است بدترین توهین ها به امام و شهدا و حضرت ماه می شود.علنا به آرمان های امام و شهدا توهین می کنند و بعد، از خان همین امام و شهدا نان می خورند.انشا الله شرح  قضیه ی حوزه ی هنری خراسان رضوی را می گذارم برای بعد.آن قصه سر دراز دارد.

چقدر مطلب حسین قدیانی درباره ی نوهنرمندان متعهد را دوست دارم. هر بار می خوانمش احساس لذت می کنم. به همه ی هنرمندانی که دل در گرو انقلاب دارند توصیه می کنم این مطلب را حتما و دیگر دلنوشته های او را سر فرصت باز هم حتما بخوانند.

این شعر را به كوري همه ي فتنه گراني كه در فكر فتنه اي ديگر هستند و به بهانه ی جلسه ۱۰ اسفند ۱۳۸۹ حوزه ی هنری خراسان رضوی و با یادی از غزل "نفروشیم" قیصر عزیز  به همه ی غزوه ها، مودب ها،مهدي نژادها، سيّارها، قدیانی ها و همه ي نو هنرمندان متعهد-از جمله خوذم!- تقدیم می کنم:

 

چه در خوش خدمتی شان خوب می کوشند بعضی ها

لباسی را که دشمن دوخت می پوشند بعضي ها

نباید ساده انگارید و باور کرد این ها را

نباید خسته بود و گفت:کو؟ کوشند بعضی ها؟

هنوز این فتنه بیدار است، بیدار است، پنهانی است

نه خوابیدند بعضی ها، نه بیهوشند بعضی ها

"شتر دیدی ندیدی" چیست وقتی باز می بینیم

هنوز از بچه اشتر شیر می دوشند بعضی ها؟

خدا را شکر قیصرهایمان هستند و برجایند

چه باک از این که خود را مفت بفروشند بعضی ها؟

نه، حرفت را نمي فهمند؛ در برف است سرهاشان

به اين دلخوش نبايد شد كه خرگوشند بعضي ها...

اگر بعد از دو سال اين ها نمي خواهند برگردند

قضاوت با شما: جويند يا لوشند بعضي ها؟!

يا علي مدد

راستی! نظراتی که برایم خواهید گذاشت بسیار یاریگرم خواهند بود.

+ تاريخ جمعه دوازدهم فروردین ۱۳۹۰ساعت 18:56 نويسنده جوادآقا |

Ðe$igNÊR: M0zHgAN