دارم ز نفس ناله، که جلّاد من اين است
در وحشتم از عمر، که صياد من اين است
مدهوش تغافلکدهي ابروي يارم
جامي که مرا ميبرد از يادِ من، اين است
با هر نفسم، لخت دلي ميرود از خويش
جان ميکَنَم و تيشهي فرهاد من اين است
هر حرف، که آيد به لبم نام تو باشد
از نسخهي هستي سبق ياد من اين است
گردي شوم و گوشهي دامان تو گيرم
گر بخت به فرياد رسد، داد من اين است (بيدل)
بسم الله...
براي من وبلاگ مثل دفترچهي خاطرات است. براي خودم مينويسم. پس منتظر نيستم که کسي بيايد و بخواند و حتماً نظر هم بگذارد. الآن هم اين حس را دارم که بايد چيزي بنويسم. اما چه چيزي؟
با هر نفسم لخت دلي ميرود از خويش / جان ميکنم و تيشهي فرهاد من اين است
و اين الآن حال من است. يعني هر نفسي که به سينهام ميکشم، مثل تيشهاي ميرود و به دلم ميخورد و تکهاي از دلم را با خودش ميکّنّد و ميآيد بيرون. دوباره که نفس ميکشم، همين نفس مثل تيشهاي ميرود درونم و محکم به دلم ميخورد و ... هرلحظه که از زندگيام ميگذرد باز همين قصه است...
از خدا که پنهان نيست؛ از شما چه پنهان. من کلاً آدمي هستم که با دلم زندگي ميکنم. دل من هم که "با هر نفسم لخت دلي ميرود از...".
سرتان را زياد به درد نياورم. کاش الآن مشهد بودم و حرم و گريه و جمع رفقاي خوب و سادهام.
سرتان را به درد نياورم. کاش نفسي نبود...
برچسبها:
بيدل,
غزل