بسم الله...
دو هفته ای را جنوب بودیم و کلی اتفاقات خوب برامان افتاد. کانال کمیل را برای اولین بار دیدیم و نهر خین را برای بار اول زیارت کردیم و با صحبتای محمد احمدیان عزیز آتیش گرفتیم. امسال ۳بار رفتم شلمچه، ۲بار دهلاویه، و دو روز را در معراج شهدا سر کردم. دفعه ی اول که میخواستیم برویم طلائیه، نشد. یعنی بین راه هوا طوفانی شد و خبر دادند که در طلائیه طوفان شن شده. تا اتوبوس دور زد همه ی بچه ها زدند زیر گریه که: شهدا ما را راه ندادند. تا دو ساعت گریه بود و گریه. اما با کاروان دوم رفتم طلائیه. حیف شد که بچه های اتحادیه ی انجمن های اسلامی از طلائیه جا ماندند، خیلی حیف شد.
این راهیان با راهیان های سالهای قبل تفاوتهای خودش را داشت. یک معرفت و یک نگاه جدیدِ دیگری را به من داد. تصمیمات تازه ای گرفتم و نیروی جدیدی. خاطرات تازه ای از شهدا شنیدم که تا به حال نشنیده بودم. خاطراتی که خیلی با دلم بازی کردند.
قصه ی فکه ی امسال با دلم یک جور دیگر بازی کرد. بار اول که رفتم فکه، خیلی داغ بود.. رملها آتیش گرفته بودند. کفشها را کندیم و راه افتادیم. همان ۲۰-۳۰متر اول بعضیها رفتیم و کفشهامان را به پا کردیم؛ انصافا حق هم داشتیم، چون رملها واقعا آتیش گرفته بودند. بعضیهامان فقط به پوشیدن جوراب بسنده کردیم و راه افتادیم؛ اما باز هم سخت بود، خیلی سخت بود. بالأخره آتیش بود؛ به این راحتی خلاص نمیشدیم از داغی ش. بعضیهامان یک لنگه از کفش رفیقمان را قرض گرفتیم که بتوانیم خودمان را تا مقتل برسانیم. اما باز هم سخت بود. عده ای مان هم همانجور با پای برهنه راه را آمدند؛ اما چه آمدنی؟! چندبار زمینگیر شدیم و نشستیم. میدانی زمینگر شدن یعنی چه؟ من نمیدانستم ولی آن روز فهمیدم. بچه ها یکی یکی می افتادند روی زمین و ... وای! ای خدا! اگر ذکر "یارقیه" نبود نمیتوانستیم آن راه را طی کنیم.
اگر از این دوهفته فقط قصه ی فکه را بخواهم ره آورد این سفر بدانم برای کافی است. خلاصه شده ی قصه ی فکه میشود این: جانم فدای رقیه ی ۳ساله ی اباعبدالله... چه سختی ای کشیدی تو ای شیرزن اباعبدالله... ما کم آوردیم خانوم جان. شما چطور تحمل کردی؟ تازه، فقط همین که نبود؛ خار هم بود، آتیش افتاده به دامن هم بود، دوری بابا هم بود، سیلی هم بود...، کتک هم بود...، دیگه نمیتوانم بنویسم خانوم جان....
رفقا! به شهدا خاینت نکنیم. شما را به جان مولانالمهدی به شهدا خیانت نکنیم.
به قول تو حرف دارم، ولی "کلمه" ندارم... کم آوردم
+ ضمناً یک اتفاق جالب دیگر هم امسال در راهایان نور برایم افتاد. آن هم این بود که یکی از دزدهای گرامی پول لازم داشتند و گوشی ما را دزدیدند و ما را از زندگی و کار و همه چی انداختند! ضمن اینکه دعا می کنیم که مشکل کار همه ی جوانان حل بشود دعا می کنیم که گوشی ما را برگرداند! البته جسارت نشود به ایشان! گوشی ما که ارزشی ندارد؛ از گوشت سگ حلالتر! نوش جانش!