دیشب، اول خیابان توحید، بعد از میدان شهدا، یک پسر بیست و پنج شیش ساله وسط خیابان رو به حرم نشسته بود. یعنی نه اینکه روی زمین و وسط خود خیابان نشسته باشد، نه، روی این جدولهایی که وسط خیابان کشیده اند نشسته بود، رو به حرم. ساعت گرفتم؛ از حدود هشت و نیم تا ساعت ده.
پسرک انگار دلش از روزگار پر بود اما وقتی خوب دقت میکنم میفهمم که دلش بیشتر از خودش پر بود. چون تمام این یک ساعت و نیم را وسط خیابان رو به حرم روی زمین نشسته بود، سرش را به یکی از میله های راهنمایی رانندگی تکیه داده بود و با دل دل گریه میکرد و بین این گریه ها به خودش فحش و فضیحت میداد و از آقا معذرت میخواست.
اولش فکر میکردم این پسرک شاید گدایی باشد، یا خسته باشد و یا حالش یک دفعه بد شده باشد که وسط خیابان نشسته است. اما وقتی نزدیکش شدم دیدم که انگار میخواهد با امام رضا صحبت کند اما روی رفتن به حرم را هم ندارد. برای همین وقتی داشته از وسط خیابان میشده تا برود آن طرف خیابان، یک دفعه گنبد آقا را میبیند و همانجا زمینگیر میشود...
پسرک زمینگیر شده بود. اصلا مشخص بود که به یکباره و با دیدن گنبد آقا تکانه های شدید روحی و جسمی و جانی پیدا کرده بود. از پس همان تکانه های فوق شدید روحی چنان مثل بچه ها زار میزد که هرکس از وسط خیابان رد میشد با تعجب به او نگاه میکرد. اگر این پسرک رو به حرم آقا ننشسته بود و چشمش خیره به حرم نمانده بود بی شک همه، و حتی خود من، فکر میکردیم مشکلی برایش پش آمده که اینطور روی زمین ولو شده و زار میزند.
طاقت نیاوردم، نزدیکش شدم و کل یک ساعت و نیم را کنارش بودم. آنجا بود که دیدم هندزفری توی گوشش گذاشته و دارد با یک آهنگ گریه میکند. دیدم پسرک توی حال خودش است و شرایط اجازه گرفتن نیست، برای همین یکی از گوشی های هندزفری را از داخل گوشش درآوردم و گذاشتم گوش خودم و با آهنگش همراه شدم. من هم تکیه دادم به همان میله و رو به حرم خیره شدم و به آهنگ گوش کردم. یک آهنگ غمگین بود که عجیب دلگیر بود، و اولش که آهنگ را گوش دادم، چون شاعرم، گفتم چه متن سطحی و ساده ای.
هه! اما چندبار که گوش دادم دیدم من هم مثل خود این پسرک حالم خراب شده است. البته حالم به خاطر آهنگ خراب و حالی به حالی نشد. بیشتر اثر حرفها و ناله های این پسرک بود. خواننده، حتما خطاب به دختری که دوستش داشته، از تنهایی میگفت و جوانک به یاد تنهایی امامش گریه میکرد، خواننده، حتما از دلتنگی برای دختری که دوستش داشته، میگفت و جوانک از دلتنگی برای امام رضا و حرم زار میزد. همه کلمات بهانه ای شده بودند برای زدن حرفهای خودش...

تمام یک ساعت و نیم رو به حرم با آقا حرف میزد و از خودش شکایت میکرد. میگفت آقا من از بین رفتم... از خودم دور شدم... از شما دور شدم... اگر دستمو نگیرید نابود میشم.. شما رو به جان مادرتان نگذارید از این بیشتر بد بشم.. من دیگه طاقت بد بودن رو ندارم.. میدونید که ندارم...
بعضی وقتها وقتی زائری از وسط خیابان رد میشد و به آقا سلام میداد بلندتر زار میزد و میگفت آقا انقدر اینجا میشینم و مثل مادرمرده ها زار میزنم که زائرات برام دعا کنن و حالم خوب بشه... من طاقت ندارم.. من دارم از دوری شما تیکه تیکه میشم... اگر دستمو نگیرید دیگه جوادی باقی نمیمونه...
تازه فهمیدم اسمش جواده. یک جواد مثل من که جوادم.
میگفت آقاجان جوادت رو نمی بینی؟... چقدر گفتم که من از بقیه بیشتر نیاز به نگاه شما دارم؟ نگفتم من ضعفیم و زود می شکنم؟... من شکسته م... شما باید منو سرهم کنید... شما آقای منید...
بعضی وقتها هم روضه امام حسین میخواند. میگفت میگن وقتی حر پشیمون شد و اومد دم خیمه امام حسین سرش رو پایین گرفته بود. وقتی امام حسین فهمید حر اومده به علی اکبر و جوونای بنی هاشم گفت برید زیر شونه های عموتون حر رو بگیرید..
میگفت، به امام رضا میگفت، انگار داشت برای امام رضا هم روضه عاشورا رو میخوند، میگفت آقاجان وقتی حر حسین رو دید ، از خجالت، سرش پایین بود. آخه هنوز صدای العطش بچه ها توی گوشش بود... اصلا روش نمیشد سرش رو بلند کنه. این حر همون حری بود که جلوی راه امام رو گرفته بود، آب رو بر امام بسته بود... اما وقتی حسین دید حر سرش پایینه بهش گفت وقتی در خونه ما اومدی دیگه سرتو پایین نگیر...
با این جمله هق هق پسرک تمام میدون شهدا رو پر میکرد. یعنی اگر صدای ماشین هایی که از دوطرفش رد میشدند نبود تمام شهدا متوجه گریه هایش میشدند ولی با این همه سر و صدا فقط اطراف خودش پر از صدای گریه شد و هر کس داشت رد میشد نگاهش کرد.
بعد با گریه های از جان برآمده، با آهی که از عمق دل برآمده بود گفت آقاجان حالا اگه شما هم نگید جواد سرتو بلند کن بلند نمیکنم...
خلاصه هرلحظه یه چیزی برای گفتن به امام رضا داشت. هرکاری میکردم که بلند بشود تا برویم میگفت تا وقتی نفهمم نبخشیدنم بلند نمیشم... باید منو ببخشن... باید حالم خوب بشه.. من دیگه طاقت تحمل این جواد رو ندارم...
خیلی از حرفهاش را هم مدام تکرار میکرد. یعنی کل این یک ساعت و نیم را با حرفهای مشابهی گذراند که اکثرش شکایت از خودش بود و اینکه: من نباید اینقدر بدم میشدم... کمکم کنید برگردم آقا... من جز شما کسی رو ندارم... من بی شما می میرم...
بعضی وقتها که مردم از وسط خیابان رد میشدند، ناخودآگاه، بلند گریه میکرد و میگفت آقا این مردم نمیدونن چقدر به شما نیاز دارن... نمیدونن بدون شما هیچ میشن... بیچاره میشن... حتی اگر خودشون مثل من بد شدن شما دستشون رو ول نکنید... اینا نمیفهمن چقدر به شما نیاز دارن... نمیدونن بدون شما نمیشه زندگی کرد...
یک ساعت و نیم این پسر مثل چشمه گریه کرد. دلم به حالش سوخت. یعنی از اینجا به بعد دلم برای خودم میسوخت. من همراهش شده بودم و همینطور ضجه میزدم... حرفهای او را تکرار میکردم... ابر بهار شده بودم... چشمه شده بودم...
اکثر کسانی که دیشب از ساعت هشت و نیم تا ده شب از از دور میدان شهدا، اول خیابان توحید، رد شدند پسر بیست و پنج شش ساله ای را دیدند که مثل مادرمرده ها زار میزد و با امام رضا حرف میزد. بعضی خیره نگاهش میکردند و بعضیها یک سلام به امام رضا میدادند و رد میشدند.
تمام مدت پسرک با امام رضا حرف زد و انگار یک دریا درد را از دلش بیرون کرد. معلوم بود پسرک بدجور دلش از دنیا و امتحانها و تنهایی هایش آزرده شده بود. معلوم بود قبلا سر و سری با امام رضا داشته که حالا اینطور مثل ابر بهار گریه میکند.
وقتی که تمام حرفها را به امام رضا گفت، بعد از ده ها بار نیم خیز شدن و باز نشستن و گریه کردن، اینبار بلند شد تا سلام بدهد و کم کم به سمت خانه اش برود. ظاهرا باید میرفت تا از پدرش مراقبت کند. فکر کردم گریه بعد از یک ساعت و نیم تمام شد که موقع سلام دادن باز هم ضجه ها شروع شد. بازهم همان حرفها را با غلظت بیشتری زار زد و دل دل زد...
بعدش نوبت درد و دل کردن با امام رضا درباره امام زمان شد. بعضی وقتها خوب نمیفهمیدم پسرک چی میگفت. اما بعضی موقعا میشنیدم که میگفت، با گریه، که امام رضا.. اقاجان... سلام منو به امام زمان برسونید... بگید جواد گفت اگرچه بد شدم اما برمیگردم... قول میدم که هرجور شده خودم رو به غبار کاروان تون برسونم... بگید برام دعا کنن... بگید منو بابت همه بدقولیها و بدعهدی هام ببخشن...
و مثل ابر بهار زار میشد... عجیب از امام زمان شرمنده بود. مگر چکار کرده بود؟ خودش میگفت ببخشید که شما رو فراموش کردم.. ببخشید که اینقدر بد شدم...

اکثر کسایی که دیشب حوالی هشت و نیم تا ده شب اطراف میدان شهدا بودند یک پسرک بیست و پنج شش ساله را دیدند که از خودش شاکی بود و دلش پر بود و خودش و دنیاش را اینطور نمیخواست.
نمی دانم چرا از دیشب مدام فکر می کنم آن جوانک خود من بودم. شاید من بودم، شاید یکی خیلی شبیه به من. هرچه هست برایش دعا کنید که من کمتر دیدم کسی اینطور عجیب نیاز به دعا داشته باشد...

 

+ این روایت را دوست دارم. از روز نوشتنش حس میکردم باید در وبلاگ هم بگذارمش. مخصوصا که متن طولانی بود و شاید مناسب کانال نبوده باشد.

 

+ تاريخ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۸ساعت 7:25 نويسنده جوادآقا |

از قصد به بلاگفا دیر به دیر سر میزنم تا یک وقت به خاطرات قدیمی پرت نشوم.

ترس دارد. ممکن است یک دفعه تمام زندگی ام را از مسیری که پیدا کرده منحرف کند.

 

اما هنوز هم اینجا برای حرفهایی که خیلی جاها نمیتوانی بزنی بهترین جاست.

پس میگویم:

دنیای منی، هنوز هم، حتی هم

بی هیچ ولی و شاید و اما هم

دلگیری منظومه شمسی کافی است

منظومه چشمی تو را می خواهم...

 

 

 

 

 

 

+ تاريخ شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۸ساعت 2:7 نويسنده جوادآقا |

Ðe$igNÊR: M0zHgAN