+بعضی‌ها هم هستند که بعد از یه مدت که مثل سگ ابراز ارادت و محبت میکنند،

 مثل سگ دروغ میگویند و مثل سگ بی وفا می‌شوند!

 اعوذ بالله از این آدمک‌ها.

 

 

 

+ تاريخ دوشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 1:39 نويسنده جوادآقا |
 

+نگفتمت مرو آنجا، که آشنات منم؟

 

 

 

 

 

 

+ تاريخ شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 23:36 نويسنده جوادآقا |
 

+داستان وبلاگ نویسی من
 
 عاشق شدم. سال هشتاد و سه بود. آخرین روزهای شهریور بود. من طلبه بودم. مهر که می رسید پایه چهارم حوزه را شروع می کردم. این یعنی میان آخرین روزهای شهریور و اولین روزهای ماه مهر یک عمر گذشت. عمری که طولش از دو حرف تجاوز نمی کرد. نون و ها. معشوقه ام دختری تهرانی بود. از خانواده ای سرشناس. پدرش اهل هنر و فرهنگ و سیاست و رسانه و همه ی چیزهایی بود که آن روزها دوستش داشتم. خودش را هم دوست داشتم. این ها بهانه شدند و پایم را در کسوت خواهان به حریم خانه اش کشید و آن موقع بود که فهمیدم دخترش را بیش از همه ی این ها دوست دارم. عاشقی یعنی زمین خوردگی. یعنی احساس ضعف و درماندگی، یعنی بیچارگی، پسر پادشاه که نه، خود پادشاه هم که باشی و عاشق دختر یکی از رعیت های دهاتی ات شوی در می مانی، خرد می شوی و در آینه خودت را کم و کم و کم تر می بینی. حالا حسابش را بکن یک بچه شهرستانی یک لا قبا عاشق یک دختر تهرانی قبا در قبا در قبا شده بود. آن روزها او همه ی همه ی خوبی های دنیا را داشت و من فقط کوچه باغ های دماوند را داشتم و شاعری را و خیال را و خدا را . اولین دیدارمان در یک کافه بود. میدان پونک، اسمش بوستان بود. این قدر یادم هست که او آب پرتقال خورد و من قهوه. این را هم یادم هست که چهل هزار تومان از حسین احمدی قرض کرده بودم تا در کافه های تهران کم نیاورم. شهریه ام آن روزها حوالی بیست هزار تومان بود و تا آن روز حتی یک ریال هم از هیچ کار نکرده ای در نیاورده بودم. شعر را داشتم و شعار را و خیال را و خدا را. برایش شعر خواندم و منتظر ماندم دیوانه شود و یک دو روز بعد که مبعث می شد عقد بخوانیم. شب شهادت امام موسی کاظم بود. رجب بود. یادم هست شب رفتم خانه آسید علی گلپایگانی. روضه بود. یک دل سیر گریه کردم. برایش عرفان سوخته را خواندم. از سر رسیدی ورق ورق شده با جلدی آبی و زشت. تازه سروده بودمش و دوستش داشتم؛ خون می خوریم، خون، خون، خون ریخته/ نان می خوریم، نان، نان، نان سوخته/ از قیل و قال مدرسه ها حاصلی نشد/ زانو زدیم محضر عرفان سوخته. برگ های برنده اما همیشه در دست معشوق هاست. تک خال ها. او برگ برنده ای داشت که باز هم نشان می داد ما کجا و آستان دختران تهران. او «وبلاگ» داشت در روزگاری که من حتی «ایمیل» هم نداشتم. نمی دانستم دنیا عوض شده. در کوچه باغ های دماوند و حجره های مدرسه اش که گوشه ای از بهشت بود مانده بودم و نمی دانستم تهرانی ها تا کجاها پیش رفته اند. آن دو حرفی سخت و تلخ را که شنیدم برایش شعر گفتم و نامه نوشتم؛ آخرین روزهای شهریور، من و تو، بوستان پر از آدم، آخرین روزهای شهریور یک نه ی تلخ، بی قراری، غم… ایمیل که نداشتم. گذاشتم توی یک پاکت بزرگ و بردم دفتر پدرش. نامه ی دوم را بردم اداره پست. نامه ی سوم را هم پست کردم. اداره ی پست دماوند در سینه کش خیابانی بود که از میدان هفده شهریور رو به دالان بهشت می رفت. آن روزها تنها کافی نت دماوند توی میدان هفده شهریور بود. پله های بلند و نفس گیرش یادم هست. حتی یادم هست که پشت کدام سیستم، رو به کدام دیوار نشستم. و یادم هست اولین روزهای پاییز چقدر ناگهان سرد شد و من یخ زدم وقتی آدرس را حرف به حرف با وسواس نوشتم و حتی دات کام را هم دانه دانه تایپ کردم. ناگهان صفحه آمیزه ای از بنفش و سفید و یاسی و صورتی شد و من با وبلاگ آشنا شدم. او وبلاگ داشت. وبلاگش طراحی دخترانه و دلنشین داشت. توی وبلاگش کلی حرف زده بود. از سفرهایی که رفته بود و من نرفته بودم. از کارهایی که کرده بود و من نکرده بودم. او حتی یک جایی نوشته بود دندان پزشکی رفته و من به او حسادت می کردم که دندان پزشکی رفته. او حتی جایی نوشته بود جمکران رفته و من فکر می کردم در تمام عمرم جمکران نرفته ام. او حتی روزی رفته بود کنار زاینده رود و فال زده بود و من فکر می کردم هیچ وقت کنار زاینده رود نرفته ام. از همه ی این ها مهم تر، از همه ی این ها بدتر، از همه ی این ها سنگین تر و تلخ تر، او کلی دوست و رفیق داشت در دنیایی به نام وبلاگستان که او برای آنها پیام می گذاشت و آنها برای او. آنقدر که گاه از هشتاد هم پیام ها بالاتر می رفت. و نزار بود که می خواند: همه ی آنهایی که تو را می شناسند، لعنت به همه ی آنهایی که تو را می شناسند. این شد که من هم وبلاگ ساختم. وبلاگ ساختن ایمیل می خواست و حالا یادم نمی آید چرا نتوانستم خودم ایمیل بسازم برای خودم. چرا آن شب تلفنی از احمد ذوعلم خواستم برای آن ایمیل مسخره و هزار حرفی را بسازد و رمزش را بگذارد یک دو سه یک دو سه . رمزی که تا ده سال بعد هیچ تغییری نکرد و من مهم ترین ایمیل هایم را با همان رمز فرستادم و بعدها فیس بوکم را با همان رمز فعال کردم. یعنی این قدر ناتوان و نادان بودم؟! این قدرش یادم نمی آید. قصه ی من این بود. من وبلاگ زدم که با او حرف بزنم. طلاب خیابانی را که با امین و یوحنا و فرهاد نوشتیم و خون و دلقک را. وبلاگ نوشتم که او مرا ببیند، شعرهایم را بخواند، قد کشیدنم را لمس کند. بفهمد که چقدر دوستش دارم. شعرهایم را داغ داغ مزه کند و شاید، شاید، شاید، وقتی چیزی برایم بنویسد. کسی چه می داند تنها پیامش را چند هزار بار خواندم و نشانه شناسی کردم و خواندم و از نو نوشتم . پای دیگران را هم که به وبلاگ کشیدم تا بخوانندم برای آن بود که ببیند دیگران برایم دست می زنند و من هم می توانم برای خودم کسی باشم. سال ها گذشت. یک دهه از آن روز سرد پاییزی. از آن پله های بلند و نفس گیر. از آن شورها و هیاهوها. وبلاگستان برای من به شهری متروک و خالی شبیه شده. خون و دلقک فیلتر شد. خاکستر شد و فراموش شد. آخرین پست وبلاگ او هم سال هاست که خاک می خورد. هیچ کس سراغ آنجا را نمی گیرد. اما من هنوز و هر روز طبق یک عادت قدیمی می خوانمش. انگار چیزی جا گذاشته باشم. همه فراموشش کرده اند. از هیچ کدام از آن لعنتی ها خبری نیست. آخرین پستش دوازده پیام دارد و هر دوازده تا را من گذاشته ام: بنویسید. همین.

 

 

این قصه ی خیلی های ماست...

همین!

 

 

+ تاريخ جمعه پانزدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 18:46 نويسنده جوادآقا |
 

+قسمت ما هم این شد که

 بنشینیم و

 منتظر تو باشیم.

 

 

 

+ تاريخ چهارشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 18:0 نويسنده جوادآقا |
 

+همیشه منتظر بودم یکی خودش را نشان بدهد

 و بگوید:

 منم!

 کسیکه دوستت دارد و دوستش داری منم!

 کسی که منتظرش بودم، تویی.

 کسی که منتظرش بودی، منم!

 اما،

 نیامدی.

 نیامدی...

 

 

 

+ تاريخ سه شنبه دوازدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 23:53 نويسنده جوادآقا |
 

+بیکار شدم ضرب المثل درست کردم:

 دیوار با در ازدواج میکند،

 پالان با خر!

 

 

 

 

+ تاريخ سه شنبه دوازدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 2:13 نويسنده جوادآقا |
 

+آب ریختم روی خودم،

 عهد کردم با همین آب تمام کثیفی‌های روحم رو پاک کنم.

دعا کنید تطهیر شده باشم،

 نیت‌م این بود.

و:

الاعمال بالنیات.

 

 

 

+ تاريخ شنبه نهم آبان ۱۳۹۴ساعت 22:21 نويسنده جوادآقا |
 

+بدون اینکه چیزی بگم،

عباس، یه‌جورایی داداشی‌م مثلا، از بچه های صمیمی مسجدمان، اومده در خونه که:

 «با مادرزنم صحبت کردم. با خواهرزنم هم. موافق‌اند. بیا باجناق بشیم!»

گفت:

 «صداتو شب عاشورا تو مسجد شنیدن. خودتم که دیدن و میشناسن. نظرت چیه؟»

 بهش گفتم فعلا ماست‌مالی‌ش کن.

من حالم خوب نیست.

 

 

+ تاريخ جمعه هشتم آبان ۱۳۹۴ساعت 19:48 نويسنده جوادآقا |
 

+یک رفیق دارم که میگه:

«اونی که همه ی شما دنبالشید تا ببینیدش، ما دیدیم.

 من نمیگم دنبال دیدنش نباشید. ولی اینو میگم که کمکش کنید. خیلی تنهاست.

 هنوز غربتی که توی صداش و توی نگاهش بود،

 قشنگ یادمه.

 گناه نکنید، خودش میاد دنبالتون».

 میگه:

 «خیلی تنهاست آقاتون. کاش می دونستید».

 همین.

 

 

 

+ تاريخ چهارشنبه ششم آبان ۱۳۹۴ساعت 4:44 نويسنده جوادآقا |
 

+محکوم به صبر و جنگیدن،

 حتا با خودت، با خود عاشقت؛

 این منم.

 

 

 

+ تاريخ چهارشنبه ششم آبان ۱۳۹۴ساعت 1:29 نويسنده جوادآقا |
 

+آنکه میخواهم، نمی بینم

 وآنکه می بینم، نمی خواهم...

 

 

 

 

+ تاريخ سه شنبه پنجم آبان ۱۳۹۴ساعت 3:12 نويسنده جوادآقا |
 

+گاهی به صلاح خود نظر داشته باش

 از کوچه ی ما گاه گذر داشته باش

 ای خوب! تو ناسلامتی معشوقی

 از غصه ی عاشقت خبر داشته باش..

 

 

 

+ تاريخ دوشنبه چهارم آبان ۱۳۹۴ساعت 1:49 نويسنده جوادآقا |

Ðe$igNÊR: M0zHgAN