بسم الله...


حرف‌هاي زيادي هست براي گفتن. دل ما هم كه از روز و روزگار تا دلتان بخواهد پر است. اما امروز آمدم كافي‌نت تا فقط همين را بنويسم كه:

مردم امروز توي راهپيمايي كولاك كردند. مشهد امروز شاهد تجديد بيعت جانانه‌ي مردم با رهبري و خون شهدا بود. براي من كه دلم گرفته و حال و روز خوشي ندارم روز خيلي خوبي بود. كاش مسئولانِ كشور به جاي بچه‌بازي‌هاي سياسي‌شان كمي به فكر مردم صبور و عزيزمان باشند. اگر مشكلات قابل حل هم نباشد وقتي مردم يكدلي و يكرنگي مسئولين را ببينند كنارشان مي‌ايستند. اما حيف كه نفسانيت‌ها و منيت‌ها هميشه كارها را خراب كرده‌اند. اين منيت‌ها هم فقط براي مسئولين نيست البته. خيلي از خودِ ماها هم دچار اين بليه‌ي كثيف هستيم. گاهي كم و گاهي زياد. جالبي‌اش اينجاست كه وقتي دچارش هستيم گمان مي‌كنيم از همه بهتريم! و من به كرّات اين را در خودم احساس كرده‌ام. بد دوره‌اي است آقا. آدم، صبح، مؤمن از خانه بيرون مي‌رود و شب در هيبت يك كافر حربي به خانه بازمي‌گردد! و دقيقاً همين‌جاهاست كه بايد صورتمان را به خاك بگذاريم و بگوييم خدايا! ما هيچ‌ايم؛ خودت كمكمان كن. كه اگر كمك نكني قطعاً و يقيناً به اسفل‌السافلين مي‌رويم.

بحث‌هاي ديگر را مي‌گذارم براي بعدالتحرير. فعلاً همين ر اچندبار تكرار كنيم تا گوش دشمن داخلي و خارجي كر بشود:

مردم امروز توي راهپيمايي كولاك كردند...



بعدالتحرير:

1- بعد از چند وقت آشنايي -شايد چند ماه- همين دو سه روز پيش ديدمت. مثل خودت بودي:ديوانه‌ي ديوانه. همان‌طور كه خودت گفته بودي. و:

ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد!

2- نمي‌دانم چه‌ام شده كه نه در مشهد و نه در تهران و نه در هيچ‌جاي ديگر آرام و قرار ندارم. شب‌ها تا نيمه‌هاي شب بيدارم و مثل ديوانه‌ها در و ديوار را نگاه مي‌كنم. مثلاً ديشب چندبار مردم و زنده شدم. گريه‌هاي بي‌صدا و از درون خورد شدن بد چيزي است آقا...

3- ديشب تصميمات عجيب و غريبي گرفتم. نااميد نيستم اما هستم! يعني دقيقاً نمي‌دانم بايد چه باشم: اميدوار يا نااميد؟ نمي‌دانم. تصميم گرفته‌ام اگر بشود هيچ‌كدامش نباشم. يعني سعي كنم كم-كم نباشم. نه در دنياي دور و برم و نه در دنياي مجازي. مثلاً شايد به زودي اين وبلاگ براي هميشه تعطيل بشود و خيلي از شماره‌ها را از ليستِ مخاطبين موبايلم بيرون بيندازم...

4- اين را هم كتمان نمي‌كنم كه شايد خودِ اين حرف‌ها هم نوعي ناز كودكانه باشد تا يكي بيايد و نازم را بخرد. يك‌جورايي مثل همان بچگي‌ها؛ وقتي خودم را به مريض مي‌زدم تا پدر و مادرم نازم را بخرند و ...

اما بايد يادم باشد كه من ديگر بزرگ شده‌ام و كسي نازم را نمي‌خرد. خيلي كه سر و صدا كنم دنيا با شيوه‌‌ي خاص خودش ساكتم مي‌كند. دقيقاً همين اتفاقي كه اين روزها برايم زياد مي‌افتند. روزي چندبار مي‌ميرم و زنده مي‌شوم اما... بگذرريم آقا. اين مشكل من است!

كسي نازم را نمي‌خرد. حتي دوستانم... همان‌ها كه ادعاي رفاقتشان خيلي وقت است گوشم را اذيت مي‌كند...

5- دقيقاً ده ماه و 22 روز است كه دلم براي فكه و شلمچه و طلائيه تنگ شده. يعني دقيقاً از همان روزي كه روي خاك‌هاي شلمچه نوشتم "شهدا، آمديم، نبويديد. توي شهرها منتظرتان هستيم...".

امسال هم راهم مي‌دهيد؟ زنده هستم كه ببينم آنجا را؟ خدا كند...

6- بدون رودربايستي بايد بگويم كه واقعاً نا اميد شده‌ام. از وقتي بعدالتحرير 3 را نوشته‌ام هي يكي بهم مي‌گويد حقيقت را بنويس و خودت ر اخلاص كن. حقيقت اين است:

من واقعاً نااميد شده‌ام. خيلي سعي كردم نشوم؛ اما شدم...

7- راستي اصلاً شما فهميديد من چه‌ام شده؟! گمان نكنم. فهميدنش سخت است. بايد اين 6سال آخر عمرم را چندبار زير و رو كنيد تا يك‌خورده چيزي گيرتان بيايد.

8- اصلاً من دارم اين حرف‌ها را براي كه مي‌نويسم؟ شايد براي خودم. شايد براي تو. خب نامرد! كمي احوال‌پرس ما هم باش...معرفتت را نشان بده... دلم گرفته. مي‌فهمي؟  دِ لَ م   گِ رِ ف ت ه   . . .

+ تاريخ یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۱ساعت 19:25 نويسنده جوادآقا |

Ðe$igNÊR: M0zHgAN