باورنکردنیه که یک تصمیم چقدر می‌تونه توی زندگی ما همه چیز رو عوض کنه. همه چیز رو!

همون تصمیمی که فکر می‌کنی خیلی ساده است، خیلی منطقی است، خیلی قابل پیشبینی است؛ اما اون تصمیم کوچیک کم کم میاد و مثل سرطان تمام زندگی‌تو اشغال می‌کنه.

حالا توی این سن و سال و با این تجربه‌ها دیگه تصمیم گرفتن برام سخت شده. برای هر چیزی ساعت‌ها روزها هفته‌ها و ماه‌ها فکر می‌کنم. به نتیجه هم می‌رسه؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم دیگه کجا درست تصمیم گرفتم و کجا اشتباه کردم.

فقط می‌دونم چاره‌ای ندارم جز اینکه بیشتر فکر کنم. برای کوچک‌ترین تصمیم‌ها حتی. اینطوری حداقل بعدا عذاب وجدان کمتری دارم. به خودم دلداری می‌دم که تو تمام تلاش‌تو کردی، خوب فکراتو کردی، همه چیزو بالا پایین کردی، همه چیزو در نظر گرفتی، به همه فکر کردی، به شب‌ها و روزهات فکر کردی. نشد؟ نتونستی؟ نخواست؟ نکشیدی؟ کم آوردی؟ ضرر کردی؟
اشکال نداره. تو خوب فکر کردی! زورتو زدی. خب؟ غصه نخور. بیا بغلم. بیا بغلم.

+ تاريخ یکشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۳ساعت 14:25 نويسنده جوادآقا |

Ðe$igNÊR: M0zHgAN